فیلم «مرگ لویی چهاردهم» روایتی پر جزییات از آخرین روزهای زندگی قدرتمندترین پادشاه فرانسه است که از لحاظ تاریخی نیز بسیار دقیق میباشد. آلبرت سرا (Albert serra) فیلمساز کاتالینایی ( بخش جدایی طلب اسپانیا) در این فیلم موفقترین تلاش خود را در به تصویر کشیدن شخصیتی اسطورهای به عنوان فردی عادی و معمولی به نمایش میگذارد. اولین فیلمی از او که بسیار مورد توجه قرار گرفت، فیلم «افتخار شوالیه» (۲۰۰۶) بود که داستان دونکیشوت و سانچو پانزا را از طریق موقعیتهایی به عمد پیشپا افتاده روایت میکند؛ که به تجربهای عمیق و تاثیرگذار اگزیستانسیالیستی منجر میشود.
فیلم «آواز پرنده» (۲۰۰۸) سفر سه مغ (اشاره به داستان تولد حضرت مسیح به روایت انجیل) را به سمت شهر بیتاللحم روایت میکند. تقابل با فراز و نشیبهای پر ابهت کوهها در این فیلم ضعف و کوچک بودن بشر در برابر طبیعت را نشانه گرفتهاست. پس از آن او در فیلم «داستان مرگ من»(۲۰۱۳) زندگی پر از لذات جسمانی و تفکرات فلسفی کازانووا (Casanova) را جشن میگیرد.
فیلم «مرگ لویی چهاردهم» تنها در زمینهی ژانر و دیدگاه با آثار قبلی آلبرت سرا همراست است. وگرنه این فیلم نسبت به آنها هیولایی بسیار متفاوت است. این فیلم طی سه هفته روند تلخ و زنندهی لویی را تنها در شبستان درباری او که به طرز سختگیرانهای طراحی شده دنبال میکند. این با فیلم «آواز پرنده» که کاملاً در فضاهای باز و چشماندازهای بکر و متروک طبیعت فیلمبرداری شده تضادی فاحش دارد. لویی هفتاد و شش ساله ملقب به پادشاه خورشید به بازی ژان پییر لئو (Jean-Pierre Léaud) با پایی مبتلا به قانقاریا بستری شدهاست.
او خودش را در مقابل ترحم درباریان و طبیبان مییابد که با تمام تلاشهایشان از معالجه وی عاجزند. لویی که به یک جسد زنده تقلیل یافته میان خواب و بیدار، واقعیت و خیال غوطه میخورد و ناله میکند. وخامت حال جسمانی پادشاه از طریق میزانسنی آرام و کم حرکت، سرد و هیپنوتیزم کننده به تصویر کشیده شدهاست؛ به نوعی که تماشاگران در رنج و درد لویی همراه و درگیر میشوند ولی به همزادپنداری تشویق نمیشوند. اینجا «مرگ» به عنوان واقعیتی بی رحم و در عین حال پیشپا افتاده نقش قهرمان و شخصیت اصلی فیلم را به عهده گرفتهاست.
«مرگ لویی چهاردهم» در طی دو هفته و به وسیلهی چندین دوربین همزمان فیلمبرداری شدهاست. آلبرت سرا با استفاده از نوع روایت دانای کل در فضاهای تنگ و خفهی شبستان پادشاه تجربه ای به مثابهی کابوسی تباندود برای مخاطب رقم میزند. او به رمانتیکسازی مقولهی مرگ تن نمیدهد و خیلی رک و سرراست به سراغش میرود. این ارائه نکردن دراماتیزهی مرگ به دلیل نشانه گرفتن رویکرد مادیگرایانه ی موجود در مناسک پیش از مرگ پادشاه است.
در طول فیلم به جز صحنهای که لویی چهاردهم به نوهزادهی خود (لویی پانزدهم آینده) نصیحتهایی سیاسی و شخصی میکند، هیچ اشارهی دیگری به هویت پادشاهانهی او نمیشود. آلبرت سرا با بیاعتنایی به عواقب سیاسی بیماری پادشاه، تمرکزش راه به بدن سوژه منعطف میکند. او گسترش عفونت پادشاه را از طریق نماهایی تهوعآور از بدن در حال فاسد شدنش نشان میدهد. بدن پادشاه مثل شئی بیاهمیت به واقع توسط طبیبان و به طرز نمادین توسط دوربین سرا از قدرت پایین کشیده میشود و در فضا و زمان متوقف میشود.
لویی چهاردهم پادشاهی را در سن چهار سالگی به ارث برد و تا پایان عمرش در سال ۱۷۱۵ بر تخت سلطنت نشست و بلندمدتترین پادشاهی فرانسه را رقم زد. او که خود را دستنشاندهی خدا بر روی زمین میدانست حکومتی تمامیتخواه تشکیل داد. وی از هنر نیز به عنوان ابزار پروپاگاندا، برای ترویج شهرت خود استفاده میکرد. پرترههای لویی چهاردهم که اکثراً توسط نقاش مخصوص درقار شارل لبرون (Charles Le Brun) کشیده شدهاند تصویری ایدهآل و بی نقصی از او برای بالا بردن جایگاه او و همچنین تقدس بخشیدن شخصیتش ارائه میکردند.
در این نقاشیها غالباً او را با آپولو (خدای خورشید) و یا الکساندر کبیر (امپراطور یونان) مرتبط میسازند. بهترین نمونه از این بزرگنمایی و تفاوت بین واقعیت و ایدهآلگرایی توسط هیاسینته ریگو (Hyacinthe Rigaud) در سال ۱۷۰۱ نقاشی شده است. لویی ۶۳ ساله که در زمان اتمام یافتن این نقاشی از نظر سلامت جسمی رو به افول بود به صورت پادشاهی جوان و نیرومند و در اوج قدرت نمایش داده شدهاست.
در این اثر که او در شنلی مجلل و مزین شده با نماد زنبق پادشاهی پیچیده شده است، به نظارهگران خیره شده است؛ نگاهی با اعتماد به نفس راسخ. او پاهای ورزیدهی خود را که از دوران رقص بالهاش به ارمغان آورده به رخ بینندگان میکشد. عصای پادشاهی را به دست گرفته و شمشیری به کمرش آویزان است تا قدرت نظامیاش را به همگان یادآوری کند. این تصویر ساخته شده توسط ریگو از پادشاه خورشید تهدید آمیز و سرکش به دیده مینشیند؛ موجودی خیالی که در برابر پیری و پوسیدگی مقاوم است.
ابهام زدایی تاریخی ذاتاً امری سیاسی است. کارگردان با تفسیری رک و غیر احساسی از لویی که کاملاً برعکس تفسیر ریگو است، و همچنین با نادیده گرفتن زندگی شخصی او اسطورهشناسی ملی فرانسه را به چالش کشیده است. به همین دلیل فیلم «مرگ لویی چهاردهم» خودش را در کنار آثار تاریخی روبرتو روسلینی (Roberto Rossellini) قرار میدهد, بخصوص فیلم «قدرتگرفتن لویی چهاردهم» محصول سال ۱۹۶۶ او.
«قدرتگرفتن لویی چهاردهم» سالهای آغازین سلطنت پادشاه خورشید و به دنبال آن مرگ وزیر ارشد او، کاردینال مازارین (Cardinal Mazarin) در سال ۱۶۶۱ را به تصویر میکشد. لویی ۲۲ ساله و راسخ در سلطنت بدون کمک دیگران پادشاهی فرانسهی ناآرام را به دست دارد. فرانسه ای که توسط جنگهای داخلی فروند (Fronde) ضعیف شده٬ در حالی که درباریان ناراضی نیز با نیروهای سلطنی درگیر شدهاند.
پادشاه پرانگیزه و خستگیناپذیربا ساخت کاخ ورسای قدرت و پرستیژ خود را باز پس میگیرد. با ساخت این کاخ، مکانی پر از ظرافت برای زندگی درباریان فراهم آورد و آنها را آرام کرد و به سمت خود کشید. روسلینی هم مانند آلبرت سرا به سراغ بررسی شخصیت لویی چهاردهم نمیرود، بلکه به بررسی قسمتی مهم از زندگی او از طریق اتفاقات روزمره میپردازد. او نیز رویکرد مادیگرایانهی تاریخ را به رویکرد روانکاوانهی دیالوگها و یا صحنههای جنگی حماسهای ترجیح میدهد.
روسلینی از طریق جشنهای عمومی پرشکوه که لشکری از خدمه در ملع عام به احتیاجات پادشاه پاسخ میگویند بر وجوه روزمرهی پادشاه تمرکز میکند. در طول فیلم «قدرت گرفتن لویی چهاردهم» وجوه خصوصی و عمومی زندگی پادشاه به طرز جداناپذیری در هم ادغام میشوند. پادشاه با تبدیل کردن خود به خدایی زمینی خودش را از زندگی محروم کرده است.
این فیلم پس از پیادهروی پادشاه در کنار محافظانش با وارد شدن وی به شبستانش به پایان میرسد. خسته و افسرده، در سکوت جامه و کلاهگیسش را در میآورد تا موهای خاکستری و قوز کمرش نمایان شود. این سکانس که تنها سکانسی است که پادشاه تنهاست ناگهان ناراحت کننده و آزار دهنده میشود. این سکانس و فیلم با نقل قولی از فرانسوا دو لا روشفوکو (François de La Rochefoucauld) از زبان لویی که آیینهای از زندگی وی است، نتیجهگیری میشود: «به مرگ و خورشید نمیشود مداوم نگریست». این جمله نشان از آگاهی و درک از مرگ پادشاه است و این حس را القا میکند که این فیلم مقدمهای است برای فیلم «مرگ لویی چهاردهم» از آلبرت سرا.
در تمام طول فیلم «مرگ لویی چهاردهم» اگرچه نوع روایت گسسته حفظ شده است، اما سرا به زیبایی در سکانسی عناصر حسی زندگی خصوصی پادشاه را منتقل میکند. در این سکانس که از معدود سکانسهای روز در فیلم است، لویی با حالتی بچهگانه از روی تخت بلند میشود و مینشیند. از صدای اکوهای رژه نظامی در دوردست لذت میبرد. ترکیب چهرهی مشتاق و هیجانزدهی لئو (بازیگر) با نمایی شاعرانه از پشت میلههای پنجره، نشان دهندهی اندوه و حس دربند بودن لویی است. در این سکانس کاخ ورسای استعارهای از زندان برای پادشاه میشود.
کارگردان از ساختاری غیرخطی و سیال ذهنی مانندی نیز استفاده کرده است تا موقعیت توهمی از ترجمهی مرگ را تداعی کند. سکانسها در هم پیچیده میشوند و برروی هم میآیند در حالی که لویی بر روی تخت باقی میماند. شخصیت اطراف او دائماً تغییر میکنند. کاراکترها به جاهای مختلف تغییر مکان میدهند و کاراکترهای جدید از میان کاتها مثل روح ظاهر و ناپدید میشوند. این فضای کابوس مانند با کمک نورپردازی و سایه روشنها و همچنین با صدای ممتد تیک تاک ساعت در پسزمینه قویتر میشود. با استفاده از این تکنیکها، قریبالوفوع بودن مرگ هرچه بیشتر تداعی میشود. این فیلم نیز مثل تمامی فیلمهای آلبرت سرا در یک فضای بدون زمان پیش میرود، فضایی معلق که خاطرات و آگاهی در آن واحد اتفاق میافتد.
این فیلم با تقریباً هیچ پیرنگی به جز پیشرفت بیماری پادشاه، به شدت به بازی ترحم برانگیز ژان پییر لئو وابسته است. این بازیگر که برای استفاده پر جنبوجوش وآزادانه از بدنش مشهور است، خود را به عنوان بچه تخس سینمای موج نوی فرانسه مطرح کرده است. این بازیگر افسانهای در این فیلم فلج کامل شده و برای رفع احتیاجات اولیه به دیگران محتاج است.
اجرای لئو در این فیلم بیشتر به فضای درونگرایانه متعلق است تا فضاهای عملگرایانه و فیزیکی. او که از رفتارهای همیشگیاش مثل حرکات پرتاکیید دستانش و یا استفادهی بیمحابانه از صدایش محروم شده، حالتی معصومانه و کودکانهای را به نمایش میگذارد. نمایشی که به دنبال حمایت مادرانه و گرمای پدرانه در دستان همکاران بازیگرش است. در پلانهای طولانی مدت و بدون کات، لئو خودش را تا حد عذاب غرق نقش میکند و مرگ خودش را در نقش لویی بازسازی میکند.
در سکانسی که در مورد آن بسیار بحث شده و به صورت بداهه فیلمبرداری شده، پادشاه با چشمانی خیس به دوربین نگاهی طولانی و خیره میاندازد. سمفونی «عشاء ربانی عظیم» از موزارت نیز در حال پخش است. این لحظهی مالیخولیایی و عجیب که انگار بین گذشته و حال، بین واقعیت و خیال میگذرد، حرکتی سینمایی و متعالی است که هویت بازیگر شخصیت را یکی میکند و هر دو مرد را بسیار شکننده نشان میدهد.
مسیر کودکی تا بزرگسالی لئو کاملا اختصاصی و با دقت توسط فرانسوا تروفو (François Truffaut) ضبط شدهاست. دل فیلم «۴۰۰ضربه» (۱۹۵۹) که سرآغاز سری فیلمهای آنتونی دونیل است، وی نقش ستارهساز خود را بازی کرد. پسری دردسر ساز ۱۴سالهای که به دنبال جای خود در جهان است که از مدرسه و خانه فرار میکند و درگیر جرائم کوچک میشود. وی در فیلم «آنتونی و کولت» (۱۹۶۲) پسری رویاپرداز و عاشق موسیقی کلاسیک است.
این فیلم داستانی لطیف از عشق اول است که دختر را به خاطر آشنایی با پدر و مادرش او را از دست میدهد. در فیلم «بوسههای دزدکی» (۱۹۶۸) این نوجوان به یک مرد جوان تبدیل میشود که تازه از خدمت سربازی بیرون آمده. وی از طریق تعدادی شغل عجیب و غریب وارد جامعه میشود و شیفتهی زنی متاهل و مسنتر از خودش میشود. تبدیل لئو به یک بزرگسال در فیلمهای «کانوم زناشویی» (۱۹۷۰) و «عشق در گریز» (۱۹۷۹) کامل میشود. تفحصهای دل انگیز از ازدواج، پدر شدن و طلاق.
برای تمام کسانی که به این قهرمان پرانرژی و پر هیجان موج نوی فرانسه اخت گرفتهاند، دیدن فیلم «مرگ لویی چهاردهم» میتواند تجربهای مشقتبار و سخت باشد. اما این پادشاه به دنبال ترحم نیست، او سرنوشت خود را با کرامت و صبر پذیرفته است. سرنوشتی سمبولیک برای سری آنتونی دونیل. فیلم «مرگ لویی چهاردهم» آخرین مرحلهی پیشرفت لئو را ایفا میکند. در این فیلم آن بچه و این پیرمرد یا هم در هم میآمیزند و جاودانه میشود.
0 Comments