فهرست
دربارهی نویسنده:
کاترین اُ فلاهرتی که او را با نام مستعار کیت شوپن میشناسیم، در تاریخ 8 فوریهی سال 1850 در سنت لوئیس آمریکا به دنیا آمد. پدرش ایرلندی بود و مادرش نسبهی فرانسوی داشت. هنگامی که شوپن تنها 5 سال داشت، پدرش را در سانحهی سقوط قطار از پل از دست داد و پس از آن در کنار مادر و مادربزرگش به زندگی ادامه داد. رشد و نمو در کنار خوانوادهی مادری از همان بچگی به شوپن دیدگاهی زن محور و فمنیسی داد که به وضوح در آثاری مانند “داستان یک ساعت” محسوس است. از طرف دیگر، مرگ زودهنگام پدر و پس از آن چند تن دیگر از جمله مادرِ مادربزرگ و برادر، علائم افسردگی را در شوپن نمایان کرد. به پیشنهاد یکی از همکلاسیهایش، شوپن برای تسکین دردهای خود به خاطرهنویسی روی آورد و پس از مدتی داستاننویسی را نیز آغاز کرد.
در سال 1870 کیت با اُسکار شوپن ازدواج کرد. آنها ظرف 8 سال صاحب 6 فرزند (یک دختر و پنج پسر) شدند. در سال 1882 اُسکار پس از ابتلا به بیماری مالاریا جان باخت و شوپن به تنهایی مجبور به مراقبت از فرزندانش شد. پس از دو سال، شوپن مجدداً نزد خانوادهی مادریاش برگشت تا این بار با 6 فرزند در کنار مادر و مادربزرگش زندگی کند. اما طولی نکشید که مادر اون نیز به دلیل ابتلا به سرطان درگذشت و دنیای کیت تیرهتر شد. پس از آن کیت نویسندگی را بصورت جدیتر در پیش گرفت و توانست در سال 1889 نخستین داستان کوتاه خود را به چاپ برساند و به فاصلهی یک سال اولین رمان خود با عنوان “گناهکار” را نیز منتشر کرد.
در سال 1897 مادربزرگ شوپن نیز درگذشت و این زمانی بود که شوپن شروع به نوشتن شاهکار خود یعنی رمان “بیداری” کرد. نقدهای اولیهای که از این رمان انتشار یافت عموماً نقدهایی تخریبی و تضعیفکننده بودند. منتقدان و خوانندگان بی شماری مبارزهی شخصیت اصلی داستان با هنجارهای اجتماعی و شخصیت خیانتکارانهاش را مورد سرزنش قرار دادند. در نتیجه، شوپن پس از آن به ندرت آثارش را منتشر میکرد و از این بین هیچکدام نتوانست برای او شهرت یا ثروتی به ارمغان بیاورد. سرانجام شوپن در سال 1904 و در سن 54 سالگی بر اثر عارضهی مغزی درگذشت.
خلاصهی داستان
داستان یک ساعت، همانگونه که از نامش پیداست، روایت یک ساعت از زندگی خانم لویز مالارد است که همسرش در یک سانحهی قطار جان خود را از دست داده. ریچارد، دوست همسرش، کسی است که خبر مرگ او را از رادیو شنیده و اکنون این خبر را به خانوادهی او داده بود. از آنجایی که خانم مالارد از بیماری قلبی رنج میبرد، خانوادهی او نگران این هستند که این خبر را چگونه به او بدهند که کمتر شوکه شود. جوزفین، خواهرِ خانم مالارد، بهصورت دستوپا شکسته این خبر را به او میدهد و خانم مالارد بطور ناگهانی زیر گریه میزند و او را بغل میکند. سپس به اتاقش میرود و مدتی در آنجا میماند.
او در اتاق، روبروی پنجرهای باز و بر روی یک صندلی راحتی مینشیند و با دقت خاصی فضای مطبوع بیرون اتاق، درختان، پرندگانی که در حال آواز خوانی هستند، و صدای دستفروشی که از آن حوالی میگذرد را رصد میکند. او بغض کرده و به ندرت سرش را تکان میدهد. احساس میکند که چیزی از بیرون به سمت او میآید و او با دستان ضعیفش سعی در عقب زدن آن میکند و چند مرتبه واژهی “آزاد” را با خود زمزمه میکند. پس از آن احساس خوشحالی عجیبی به او دست میدهد و او به آیندهای فکر میکند که متعلق به اوست. آیندهای که در آن او مجبور نیست که خواستههای شخص دیگری را به خواستههای خودش ترجیح دهد.
ناگهان خانم مالارد متوجه میشود که خواهرش پشت در اتاق است و اجازهی ورود میخواهد. اما او میخواهد که تنها باشد و بیشتر به آیندهاش فکر کند. ناگهان از خدا میخواهد که زندگیاش طولانی باشد و سپس راضی میشود در را برای خواهرش باز کند. آنها هر دو از پلهها پایین میروند و متوجه میشوند که کسی در حال ورود به خانه است. برنتلی مالارد (همسر لویز) که یک ساعت پیش گفته میشد در سانحهی راهآهن مرده، با لباسهای غبارآلود وارد میشود. او حتی در اطراف محل حادثه هم نبوده. ریچاردز از جا میپرد تا نگذارد خانم مالارد همسرش را ببیند (به خاطر بیماری قلبی خانم مالارد، او نباید شوکه شود). اما این کار بی فایده است و خانم مالارد همسرش را دیده. او شوکه شده و میمیرد. دکتری که اندکی بعد میآید، دلیل مرگ او را خوشحالی بیش از حد و کشنده تشخیص میدهد!
عناصر نمادین
وقتی در ابتدای داستان متوجه میشویم همه نگران بیماری قلبی خانم مالارد هستند، تصور میکنیم که او عاشق همسرش است و شنیدن خبر مرگ او برایش بسیار سخت خواهد بود. در واقع چنین امری در یک زندگی معمولی بسیار طبیعی است. انتظار میرود دو شخص که سالها در کنار هم زندگی کردهاند، جدایی برایشان بسیار سخت باشد و مرگ یکی برای دیگری غیر قابل تحمل باشد. اما این سوال پیش میآید که چرا یک زن جوان باید بیماری قلبی داشته باشد؟ پاسخهای زیادی میتوان به این سوال داد. تغذیهی نامناسب، عوامل ارثی، صدمات ناشی از تصادف، و مشکلات روحی. اما وقتی خواننده وارد دنیایی فکری خانم مالارد میشود، تنها یک جواب برایش باقی میماند.
او نه بیماری قلبی بلکه مشکل قلبی و یا بهتر است بگوییم “مشکل عاطفی” دارد. شخصیت اصلی داستان زنی است که در زندگی قربانی خواستههای همسرش شده و هرگز نتوانسته جایی برای امیال و آرزوهای خود باز کند. به واسطهی هنجارهای جامعه، او همیشه تسلیم خواستههای همسری بوده که نه او را قلباً دوست داشته، و نه برای افکار و عقایدش ارزشی قائل بوده است. نادیده گرفته شدن، عامل اصلی مشکل قلبی او بوده که نزدیکترین افراد به او هرگز متوجه این موضوع نشدهاند.
پنجرهی باز هم نماد آیندهای روشن و زیباست که لویز در برابر خود میبیند. شاخههای درختان، صدای پرندگان، کودکی که آواز میخواند، و هوای بارانی همه نشان از نشاط و سرزندگی دارند که لویز مدتها به واسطهی زندگی با مردی که او را نادیده گرفته، از آنها بی بهره بوده. اکنون اما او خود را در برابر دنیایی متفاوت و دوست داشتنی میبیند و از خدا عمر بیشتری میخواهد. این در حالی است که یک هفتهی قبلش او برای مرگ خود دعا کرده بود!
پیام داستان
قربانی شدن زنان در زندگی مشترک را میتوان پیام اصلی داستان دانست. از نگاه شوپن، تمام زنان حتی آنهایی که از زندگی مشترکشان رضایت دارند، به نوعی در زندگی فدای همسرانشان میشوند. لویز اگرچه میداند که خودش نیز در مراسم خاکسپاری همسرش گریه خواهد کرد، اما در نهایت از اینکه همسرش از دنیا رفته خوشحال است و این آزادی که در قبال مرگ همسرش به دست آمده را با کمال میل در آغوش میکشد. لویز در حقیقت نمادی است از دیگر زنان جامعه که هر یک به نوعی گرفتار هنجارهای جامعه شده و به ناچار میبایست از مردان خود پیروی کنند.
دیگر پیام مهم داستان را میتوان “ممنوعیت استقلال برای زنان” دانست. از نگاه شوپن زندگی زیبای یک زن پس از ازدواج برای همیشه پایان یافته و چیزی نمیتواند او را به این دنیا برگرداند. وقتی که لویز در اتاق تنها نشسته و فکر آزادی به ذهنش میرسد، ابتدا، مانند پرندهای که به قفس عادت کرده باشد، سعی میکند این فکر را از خود دور کند. پس از چند لحظه اما او آزادی را با تمام وجودش حس میکند و برای رسیدن به آن لحظه شماری میکند. او از سُلطهی همسرش رهایی یافته، و این حس شورانگیزی در او ایجاد میکند. اما این رهایی تنها یک ساعت طول میکشد و او در پایان میمیرد. بنابراین لویز به عنوان یک زن یا باید در اسارت به سر ببرد و یا محکوم به نابودی است.مرگ او برخلاف تشخیص دکتر و اطرافیان نه به خاطر شادی حاصل از دیدن همسر، بلکه به دلیل غم و اندوه آزادی از دست رفتهای است که تنها برای یک ساعت فرصت داشت از آن لذت ببرد.
0 Comments