درباره ی نویسنده
جان گالزورثی در 14 آگوست 1867 در کیگستون هیل بریتانیا و در خوانوادهای ثروتمند به دنیا آمد. در دوران کودکی ابتدا توسط عمهاش مورد آموزش قرار گرفت و سپس در 9 سالگی راهی مدرسه شد. پس از گذراندن تحصیلات ابتدایی، راهی دانشگاه شد و در آنجا رشتهی حقوق را انتخاب کرد اما طولی نکشید که پا به دنیای نویسندگی گذاشت و از فعالیت در زمینهی حقوق دست کشید. وی ابتدا تحت نام مستعار جان سینجون می نوشت و چند اثر تحت این نام از او به جای مانده است.
او در سال 1897 اولین اثر خود با نام ” از چهار باد” که کتابی متشکل از چهار داستان کوتاه بود را به چاپ رساند. اولین رمان وی نیز با عنوان جوسلین در سال 1888به چاپ رسید. اما نخستین رمانی که با نام خودش در سال 1904 به چاپ رساند، رمان ” جزیرهی فریسیان” بود. اگرچه بسیاری گالزورثی را با رمانهایش میشناسند، او نویسندگی را با نوشتن داستانهای کوتاه و نمایش نامه شروع کرد.”نزاع” و “عدالت” دو نمایشنامهی معروف وی هستند که همواره جایگاه ویژه ای بین دوستداران ادبیات داشتهاند.
برندهی جایزهی نوبل ادبیات در سال 1932 در طول زندگی 66 سالهی خود آثاری چون خانهی روستایی، پابرهنه، سرزمین های آزاد، و چندین اثر پربار دیگر برجای گذاشت که خواندن آنها خالی از لطف نیست. برای مشاهدهی لیست آثار گالزورثی میتوانید اینجا را کلیک کنید.
خلاصه ی داستان
داستان به ژاپنی با توصیفی از اتاق آقای نیلسون و احوال جسمانی او شروع میشود. آقای نیلسونی که شخصیتی متمول و شناخته شده در شهر بوده و از سطح زندگی فوق العاده ای برخوردار است. او در یک صبح بهاری از پنجرهی فرانسوی اتاقش نگاهی به باغ روبروی خانهاش میاندازد و از آنجایی که کمی احساس ناخوشی میکند و هنوز نیم ساعت تا صرف صبحانه وقت دارد، تصمیم میگیرد در میان درختان اندکی قدم بزند.
آقای نیلسون ابتدا چهرهی خود را در آینه برانداز کرده، کت خز خود را پوشیده و سپس از خانه بیرون میرود. هنگام قدم زدن در حیاط فکرش مشغول این قضیه است که شب پیش چه غذایی خورده و اینکه شاید دلیل احساس شیرینی خاصی که در گلوی خودش دارد بخاطر غذایی باشد که شب قبل خورده. او همچنان غرق در این افکار است و مسیر مدوری که در محیط باغ وجود دارد را طی میکند که صدای چکاوکی در آن نزدیکی نظر او را به خود جلب میکند. وقتی که سرش را بلند میکند، نظرش متوجه درخت زیبایی در آن نزدیکی میشود که چکاوک روی آن نشسته است.
وقتی به نزدیکی درخت میرود از اینکه در آن صبح دل انگیز فقط او نظارهگر چنین درخت زیبایی است، احساس لذت خاصی میکند، اما به زودی متوجه حضور شخص دیگری ” آقای تاندرام” در آن طرف درخت میشود. آنها پس از احوالپرسی مختصری، اسم درخت را از هم می پرسند و پس از اینکه آقای تاندرام اسم درخت را از روی پلاک رویش میخواند، هر دو به درخت خیره شده، سپس کمی در مورد هوای آن روز و چکاوکی که اکنون دیگر روی درخت نیست صحبت میکنند.
پس از این مکالمهی کوتاه، به هر دو شخصیت داستان احساس عجیبی دست میدهد که باعث میشود هر دو به سمت خانههایشان بروند. آقای نیلسون عمداً آهسته راه میرود تا همزمان با آقای تاندارم به پله ها نرسد. پس از اینکه آقای تاندارم وارد خانهاش میشود، آقای نیلسون که اکنون بر روی آخرین پله ایستاده، نگاهی دوباره به درخت میکند، اما پس از شنیدن صدای سرفه و شاید هم نالههای آقای تاندرام که اکنون از پشت پنجرهی فرانسوی اتاقش در حال نگاه کردن به درخت است، به یکباره اندوهگین شده و به داخل خانهاش میرود.
نقد و بررسی
توصیف ابتدای داستان از زندگی آقای نیلسون، حکایت از زندگی شخصی متمول را دارد که انتظار میرود این زندگی همراه با خوشبختی و لذت باشد اما نویسنده در همان ابتدا به ما میگوید که این شخص زندگی پوچ و بی ارزشی را اداره میکند و در واقع این پوچی جای جای زندگی او را در نوردیده است. شاید نام او اولین نشانه این پوچی باشد. در زبان انگلیسی واژه nil به معنای “صفر” بوده و کلمهی son به معنای “پسر” است. در واقع معنای دقیق این اسم “پسرصفر” است. میدانیم که عدد صفر در جمع و تفریق تاثیری ندارد و در واقع نویسنده با انتخاب این نام میخواهد این پیام را انتقال دهد که شخصیت اصلی داستانش پسر شخصی بی ارزش بوده و به احتمال زیاد خودش نیز انسانی خالی از ارزش است.
او در زیر “دندهی پنجمش” احساس خالی بودن میکند. اگر دندههای سمت چپ بدن خود را از بالا به پایین بشمارید، متوجه میشوید که قلبتان زیر دندهی پنجمتان قرارگرقته. پس “احساس خالی بودن” زیر دندهی پنجم درواقع نماد قلبی تهی و یا بهتر بگوییم، بی قلبی است. میدانیم که قلب نماد “احساس و عواطف والای انسانی است” و آقای نیلسون قصهی ما درواقع احساسی ندارد. او نه با دیدن درختان سرزندهی روبروی منزلش و نه با استشمام هوای مطبوع صبح، بلکه تنها پس از نگاه کردن به دماسنجی که در اتاقش قرار دارد، متوجه فرارسیدن بهار میشود. کسی 5 سال در همسایگی مردی زندگی کرده و اکنون برای بار اول است که با او احوالپرسی میکند! او حتی نام درختی که 5 سال از کنارش رد شده را باید از روی پلاک روی درخت بفهمد.
آقای تاندارم هم فرق زیادی با آقای نیلسون ندارد. درست مثل آقای نیلسون، اسم آقای تاندارم هم مفهوم پوچی و بی ارزشی را حمل میکند. در زبان انگلیسی لغت tan به معنای “پوست برنزه شده” و لغت drum به معنای “طبل” است. طبل هم نماد دیگری از خالی بودن است. وسیلهای که فقط سر و صدا ایجاد میکند و در واقع کاربرد زیادی ندارد.
اینکه آقای تاندرام با آن زندگی مجلل و مدرن چگونه ممکن است زندگی پوچ و تهی داشته باشد نیز در خلال داستان نشان داده میشود. او هم به اندازهی آقای نیلسون در این امر که در طول 5 سال همسایگی با هم رابطهی نداشتهاند، مقصر است. در واقع نویسنده به وضوح به خواننده میگوید که آقای تاندرام شخصیتی کاملاً مشابه آقای نیلسون دارد، “او تقریباً هم قد آقای نیلسون بود” (خط 41). هر دو نفر روزنامهی صبح را در دست دارند. پنجرهی فرانسوی اتاق آقای نیلسون و تاندرام نماد دیگری از زندگی مجلل آنهاست. حتی توصیف نویسنده از چهرهی هر دو شخصیت داستان بسیار مشابه است. هر دو به احتمال زیاد بیمار هستند، یکی سرفه میکند و دیگری در گلویش احساس ناخوشی میکند. همچنین هر دو به یک اندازه با طبیعت بیگانه بوده و از هم صحبتی با هم نوع، پرهیز میکنند.
درخت به ژاپنی نیز با زکاوت تمام برای این داستان انتخاب شده است. این نوع درخت که انواع گوناگونی دارد، معمولاً قبل از درختان دیگر شکوفه میدهد، اندازه اش از درختان دیگر کوچکتر اما در مقایسه با آنها بسیار زیباتر است. اکثر گونههای این درخت میوه نمیدهند اما شکوفههای زیبایی دارند که تنوع رنگی آنها در هر درختی دیده نمیشود. درخت در این داستان از دو جنبه میتواند بررسی شود. از طرفی این درخت نماد طبیعت است. طبیعتی که زادگاه اصلی انسان بوده اما اکنون این انسان مدرن و مادی گرا رابطهاش را با آن از دست داده. حال این درخت شانس مجددی به این دو همسایه میدهد که با طبیعت آشتی کرده و روال زندگیشان را تغییر دهند. اما همان طور که در انتهای داستان میخوانیم، این اتفاق رخ نمیدهد و هر دو شخصیت به محیط امن خانهشان پناه میبرند.
همچنین درخت را میتوان انعکاسی از شخصیت آقای نیلسون و تاندرام دانست. همانطور که این دو شخص نسبت به افراد عادی جامعه زندگی مرفهتری دارند و همهی افراد در شهر آنها را میشناسند، درخت به ژاپنی هم نسبت به دیگر درختان برتری های خاصی دارد. همانطور که گفتیم این درخت زودتر از درختان دیگر شکوفه میزند و رنگانگی شکوفههایش، آن را از درختان معمولی متمایز میسازد. اما همین درخت با وجود این برتری، نقصهایی هم دارد. از درختان دیگر کوچتر است و میوه هم نمیدهد. طبق آنچه در داستان میخوانیم آقای نیلسون و تاندرام هم به احتمال زیاد فرزندی ندارند. اگرچه امروزه شاید این بحث دیگر مطرح نباشد، اما در زمان نویسنده نداشتن فرزند برای یک خوانواده نشانگر نقص در آن خوانواده بود. پس عجیب نیست که این دو شخص از بین تمامی درختان دیگر، مجذوب درختی میشوند که بسیار به خودشان شباهت دارد.
چکاوک داستان را هم شاید بتوان عاملی دانست که انسان را به آشتی با طبیعت دعوت میکند. آقای نیلسون اگر چه از داخل اتاقش درخت به ژاپنی را دید و تصمیم گرفت در باغ قدم بزند، اما هنگامی که از خانه بیرون آمد ذهنش معطوف به بیماریش شد و این چکاوک بود که با آوازش او را از افکارش بیرون کشید و به سمت درخت جذب کرد.
در واقع پیام اصلی نویسندهی داستان را میتوان غرق شدن انسان مدرن در زندگی مادی دانست که به قیمت قطع شدن رابطهاش با طبیعت و به طبع آن تنهایی دائم او تمام میشود. انسانی که زندگی را از دل طبیعت شروع کرده و همواره از آن بهره برده، اکنون کاملاً با آن بیگانه شده و به سوی انزوا پیش میرود. رابطهی انسان با طبیعت پیشینهای طولانی دارد و تاریخ به ما نشان داده که هر چه بیشتر از آن فاصله بگیریم، در حقیقت رنجمان بیشتر میشود.
من این داستان رو نخوندم. بنظرتون متن خود داستان حوصله سر بر نیست؟
حوصله بر که نه. داستان کلاً 70 خطه. اما خواننده ممکنه با یه بار خوندن چیزی از داستان متوجه نشه. چون اتفاق خاصی تو داستان نمیفته. دو نفر میرن کنار یه درخت، یه مکالمهی کوتاه دارن، و بعد برمیگردن خونه هاشون. اما وقتی سمبل های به کار رفته رو بررسی میکنیم، میبینیم که هم داستان خیلی جالبه و هم نویسنده کار خیلی بزرگی انجام داده.
کره و ژاپن رو خیلی دوست دارم، عشقن
تو خیلی ادایی هستی