در این مطلب قصد داریم یکی از داستانهای زیبای ماکسیم گورکی یعنی “معشوقهاش” را به شما معرفی کرده و آن را مورد نقد و بررسی قرار دهیم. از آنجایی که افکار و عقاید یک نویسنده متأثر از محیط زندگی و فضای حاکم بر جامعهاش است، قبل از پرداختن به داستان معشوقهاش، بهتر است کمی با نویسنده آشنا شویم.
فهرست
دربارهی نویسنده
الکسیس ماکسیموویچ پشکاو که او را با نام ماکسیم گورکی میشناسیم، در تاریخ 28 مارس سال 1868 در شهر نیژنی نووگورد که امروزه کورگی نامیده میشود، به دنیا آمد. گورکی زمانی که یازده سال داشت، پدرش را از دست داد و پس از آن تحت مراقبت مادر بزرگش قرار گرفت. یک سال پس از این واقعه، گورکی از خانه فرار کرد و مدتی را در تنهایی به سر برد. او در سال 1887 یک بار اقدام به خودکشی کرد که در این امر ناکام ماند. پس از آن گورکی تا سال 1892 در حال مسافرت به نواحی مختلف روسیه بود و مشاغل مختلفی را امتحان کرد. سپس چند سالی را تحت عنوان یهودیل کلامیدا در روزنامهی قفقاز مشغول به نویسندگی شد.
نخستین کتاب وی که مجموعهای از مقالات و داستانهایش بود، در سال 1898چاپ شد و با استقبال بینظیری روبرو شد. گورکی همواره در داستانهایش بر تاثیرات سیاست بر اجتماع تاکید میکرد و به تدریج به نویسندهای کاملاً سیاسی-اجتماعی تبدیل شد که میکوشید رنج و فلاکت مردمان روسیه را به تصویر بکشد. او از ابتدای دورهی جوانی تا سالهای آخر عمرش درگیر مسائل سیاسی روسیه بود و در طول این سالها دو بار تبعید شد. در سالهای آخر عمرش، گورکی به دعوت استالین به روسیه بازگشت. در همین سالها سرکوبهای استالین بیشتر و بیشتر میشد و شاعران و نویسندگان یکی پس از دیگری کشته میشدند. گورکی اواخر عمرش را در محلی نامعلوم در حبس خانگی به سر برد و در سال 1936 و در سن 68 سالگی درگذشت. علت مرگ او ابتلا به ذاتالریه اعلام شد.
خلاصهی داستان
داستان معشوقهاش دربارهی زنی طرد شده بنام تِرِسا است که در همسایگی پسر دانشجویی در مسکو زندگی میکند. آپارتمانی که پسر در آن زندگی میکند روبروی خانهی ترِسا است و پسر جوان از اینکه گهگاه با او برخورد میکند ناراحت است. ترِسا هر بار که پسر را میبیند به او سلام میکند و او را “آقای دانشجو” خطاب میکند اما پسر جوان تمایلی به آشنایی با او ندارد. پسر بارها او را در حالت مستی و با ظاهری شلخته دیده و میداند که ترِسا به واسطهی اعمالش به آن منطقه تبعید شده. همین امر باعث شده که او از این زن دوری کند و در دل خود نفرت فراوانی از او داشته باشد.
ملاقات اول
یک روز که پسر در خانهاش نشسته، متوجه میشود که ترِسا وارد خانهاش شده. از آنجایی که ترِسا بیسواد است، به خانهی پسر جوان آمده تا از او بخواهد برایش نامهای بنویسد. او توضیح میهد که میخواهد نامه را برای معشوقهاش، بولِس لاو کاشپوت، بنویسد. پسر علیرغم میل باطنیاش قبول میکند که این کار را انجام دهد. سپس ترِسا شروع به سخن گفتن میکند و پسر جوان هم حرفهایش را مینویسد. جایی در نامه، ترِسا خطاب به معشوقهاش میگوید: ” چرا برای چنین مدت طولانی، خطی برای کبوتر عاشق و محزونت ننوشتی؟”. پسر جوان از اینکه ترِسا خودش را با چنین عباراتی توصیف کرده بود، خندهاش میگیرد. سپس ترِسا توضیح میدهد که رابطهاش با بولِس شش سال ادامه داشته و آن دو بسیار همدیگر را دوست دارند. پس از اینکه پسر نامه را مینویسد، ترِسا میخواهد به نشانهی سپاسگزاری لباسهای پسر را بشوید، اما او قبول نمیکند و ترِسا به خانهاش باز میگردد.
ملاقات دوم
چند روز بعد که پسر مجدداً در خانهاش نشسته و حوصلهاش سر رفته، ترِسا وارد خانهاش میشود و دوباره از او میخواهد که برایش نامه بنویسید. پسر از او میپرسد ” دوباره میخواهی برای بولِس نامه بنویسی؟” اما ترِسا میگوید: “نه! این بار نامه از طرف اوست نه برای او !”. پسر با شنیدن این جمله آشفته میشود. او ترِسا را متهم به دروغگویی میکند، بخاطر اینکه وقتش را بیهوده گرفته او را سرزنش میکند و از او میخواهد که منزلش را ترک کند. ترِسا هم در کمال آشفتگی و ناراحتی به خانهاش برمیگردد.
پس از چند دقیقه، پسر از کار خود پشیمان شده و به خانهی ترِسا میرود و میخواهد از او عذرخواهی کند. اما ترِسا حرف او را قطع میکند و اعتراف میکند که معشوقهای ندارد. ترِسا سپس توضیح میدهد که او همیشه از کسی میخواهد که برای معشوقهی خیالی اش نامهای بنویسد، بعد او از شخص دیگری میخواهد که نامه را برایش بخواند و در طول آن مدت که آن شخص نامه را میخواند، ترِسا در عالم خیال معشوقهای واقعی را تصور میکند که کلماتی زیبا را نثار او میکند و همین برای او کافی است تا به آرامش برسد. او ادامه میدهد که این کار به او حس خاصی میدهد و زندگی را برایش قابل تحمل میکند.
پایان
پس از آن پسر هر چند روز یک بار نامهای از طرف ترِسا برای بولِس مینویسد و پس از چند روز نامهای در جواب همان نامه برای ترِسا مینویسد. ترِسا نیز هر بار پسر جوان آن نامهها را مینویسد، بشدت احساساتی شده و میگرید. به نشانهی قدردانی، ترِسا لباسهای پارهی پسر را میدوزد. پس از چند ماه، ترِسا به دلیل جرائمی که قبلاً مرتکب شده، زندانی میشود.
نقد و بررسی
داستان معشوقهاش در سبک واقع گرایی اجتماعی که از سبکهای رایج در روسیه در طول سالهای 1932 تا 1988 بود، به رشتهی تحریر درآمده. آرمانهای کمونیستی و ارزش نهادن به طبقهی کارگر جزو مهمترین مشخصههای این سبک بوده که در آثار گورکی به وضوح احساس میشوند. داستان متمرکز بر زندگی دو شخصیت بوده که در محلهای در مسکو در انزوا زندگی میکنند. با وجود اختلافات بارز بین این دو شخصیت، گوشهگیری و بی هدفی هر دو آنها در لابهلای داستان احساس میشود.
ترِسا زنی رانده شده از اجتماع است که هیچ دوست و فامیلی ندارد و کسی از همسایگان ارزشی برای او قائل نیست. او برای فرار از درد تنهایی به مشروبات روی آورده. هر گاه که احساس تنهایی بیش از حد او را آزار میدهد، به سراغ معشوقهی خیالیاش میرود و برای او نامه مینویسد. پسر دانشجویی هم که در همسایگی او زندگی میکند هیچ بازدید کنندهای ندارد و اکثر اوقات تنها در اتاقش نشسته و به فکر فرو رفته. در هیچ یک از قسمتهای داستان او در حال مطالعه و یا تحقیق نیست. این امر حاکی از بی انگیزگی و ناامیدی او از وضعیت زندگیاش است.
جایی در داستان چنین میخوانیم ” یک روز صبح روی کاناپه دراز کشیده بودم و به دنبال بهانهای میگشتم که عدم حضورم در کلاس را توضیح دهم”. همچنین تنها دلیل او برای عدم ترک آن محل منظرهی روبروی خانهاش است، نه افرادی که در آنجا زندگی میکنند! بنابراین او اگرچه شخصی جوان است و ممکن است آیندهای روشن در برابرش باشد، اما اکنون، مانند ترِسا، زندگی یکنواخت و بی هدفی را دنبال میکند.
تنهایی و انزوا، پیام اصلی داستان
توصیفی که از فضای داستان میخوانیم، حکایت از محیطی سرد و بی روح دارد که در زمان حکومت تزار و گیرودار انقلاب صنعتی گریبانگیر مردم روسیه شده و آنها را به انزوا کشانده است. شاید بتوان با صراحت گفت که بی توجهی به اقشار ضعیف جامعه از مهمترین پیآمدهای انقلاب صنعتی بود که این امر در داستان معشوقهاش به وضوح نمایان است. در این داستان فقط دو نفر حضور دارند و هیچ اشارهای به دیگر ساکنین محله نمیشود. نویسنده اسمی برای پسر دانشجو انتخاب نکرده که کم اهمیت بودن شخصیت او ، که نمایندهایی از قشر تحصیل کردهی روسیه است، را نشان بدهد. ترِسا هم که نامی زنانه است بی شباهت به نام “تزار” حاکم بدنام روسیه نیست.
در همین راستا عنوان داستان نیز نشان از کم اهمیت بودن شخصیت اصلی داستان در جامعه را دارد. نویسنده میتوانست عنوان “معشوقهی ترِسا” را انتخاب کند اما با انتخاب عنوان “معشوقهاش” سعی در انتقال بهتر پیام اصلی داستان یعنی ” تنهایی و بی اهمیت بودن اقشار ضعیف جامعه” دارد.
پیش داوری و قضاوت اشتباه
پیام دیگر داستان اهمیت غلبه بر پیشداوری و قضاوت اشتباه است. پسر دانشجو در ابتدای داستان از ترِسا نفرت دارد و از او دوری میکند. اما پس از درک تنهایی و بی پناهی او، دیدگاهش نسبت به شخصیت او تغییر کرده و سعی میکند به او کمک کند. او در ابتدای داستان ترِسا را با لغاتی مثل زشت، منفور، بی ریخت و….. توصیف میکند، حتی زمانی هم که حاضر میشود برای او نامه بنویسد، در ذهن خود او را مورد تمسخر قرار داده و نگاهی حقارت آمیز نسبت به او دارد.
اما پس از اینکه پا به دنیای تاریک و وحشتناک او میگذارد، در مورد او چنین میگوید: “در مجاورت من، کمتر از سه یارد آن طرف تر زنی زندگی میکرد که در دنیا یک نفر هم نداشت که با او با مهر و عطوفت برخورد کند و این زن برای خودش دوستی خیالی خلق کرده بود!”. از زیبایی های سبک واقعگرایی که البته بر تلخی و غم انگیز بودن این سبک میافزاید، پایان واقعی و عموماً تلخ است. ترِسا که کوهی از غم را به واسطهی بی کسی و تنهایی بر دوش میکشد، در نهایت به زندان انداخته میشود و روزگارش سختتر میشود. از آیندهی شغلی و وضعیت کنونی پسر دانشجو هم حرفی به میان نمیآید و میتوان نتیجه گرفت که او موفقیت چشمگیری نداشته است.
فریاد گورکی
گورکی در داستان معشوقهاش اهمیت ارزش نهادن به احساسات و عواطف انسان را متذکر میشود و ما را از تبعات گرانبار بیتوجهی به هم نوع آگاه میسازد. فقر مالی اگر چه تبعات زیانباری به دنبال دارد، اما فقر عاطفی مشکلات به مراتب بزرگتری را در جامعه به وجود میآورد که از مهمترین آنها میتوان به رواج گوشهگیری، انزوا و جنون در میان افراد جامعه اشاره کرد. ترِسا تنها یکی از هزاران شخص منزوی جامعهی روسیه است که ساختار جامعه و طبقهبندی موجود در آن نه تنها کمکی به او نمیکند بلکه او را به انزوای بیشتر و نابودی میکشاند. ذکر این نکته لازم است که دیگر نویسندهی بزرگ روس یعنی آنتوان چخوف نیز در داستان اندوه چنین مشکلاتی را به تصویر کشیده است.گورکی داستان خود را با چند جمله از پسر دانشجو به پایان میرساند که خواندن آن خالی از فایده نیست.
جملات پایانی داستان
“هر چه یک انسان بیشتر تلخی چشیده باشد عطشش برای چشیدن شیرینی زندگی بیشتر خواهد شد. و ما که خود را در زیر لباسی از پرهیزکاری پنهان کردهایم، بین خود و دیگران دیواری از مه کشیده و تصور میکنیم که جامعهای بی نقص داریم. ما که درکی از این موضوع نداریم، تمام مصیبتهای جامعه را به طبقات سقوط کردهی جامعه ربط میدهیم. دوست دارم بدانم که طبقات سقوط کرده چه کسانی هستند. آنها در درجهی اول مردمانی هستند که مثل ما گوشت، استخوان، خون و عصب دارند. سالیان درازی است که این نکته به ما گوشزد شده وما فقط گوش دادهایم و تنها ابلیس میداند که این اوضاع چقدر نا به سامان است. و یا شاید ما از ارج نهادن به انسانیت محروم شدهایم. در حقیت، خود ما نیز جزو همان سقوط کردگانیم. تا آنجا که من میدانم، ما در اعماق ورطهی هولناکی از خودخواهی و خودبزرگ بینی غرق شده و دست و پا میزنیم. اما صحبت در این باره کافی است. قدمت این مسائل به عهد بوق میرسد. آنقدر قدیمی که انسان شرمش میآید از آن سخن به میان آورد“.
ولی به نظرم درک کردن همدیگه هم یکی از پیام های داستان بود، دقیقا مثل زمانی که پسر ترسا رو درک کرد و با اینکه می دونست کاراش بی فایده ان، ولی به نامه نوشتن ادامه داد.
ممنون از مقاله خوبتون
دقیقاً همینطوره. ممنون از نگاه دقیقتون.
ممنون از تحلیل زیباتون.از کجا می تونم ترجمه خوبی از این داستان را تهیه کنم؟و آیا در ایران چاپ شده؟ به چه نامی؟
سلام. ممنون از نگاه زیباتون. من نسخهی انگلیسی این داستان رو گوش دادم. ترجمش توی چند تا سایت هست که البته خیلی با کیفیت نیستن. تعداد آثار ماندگار گورگی اونقدر زیاد هست که این داستان خیلی مورد توجه قرار نگرفته اما احتمال داره که در قالب مجموعه داستان چاپ شده باشه. لینکی که اینجا گذاشتم یه ترجمه ی معمولی از این داستان هست.
https://www.tribunezamaneh.com/archives/44674
سپاسگذارم
سلام
ممنون میشم
مقاله بنده را هم منتشر بفرمایید
سپاس از شما