این مقاله, خلاصه و رونوشتی از داستان کوتاه یک ویدئو در یوتوب به همین نام است. ترجمه و گویش داستانی در بعضی از قسمتهای داستان به دلیل پیوستگی بیشتر تغییر کردند. آن ویدئو را از اینجا میتوانید تماشا کنید.
فهرست
پرده اول
اسبی وارد یک میخانه میشود. متصدی میخانه که یک خرگوش است, از او میپرسد: «چرا صورتت درازه؟ هاها…»
-چی؟
-اوه! هیچی شوخی بود…منظوری…
-آره میدونم شوخی بود. اولا که صورت درازم یه گرایش ژنتیکه, به این دلیل که من درواقع یه اسبم…
-اوکی اوکی آروم باش به خدا منظوری نداشتم!
-…دوما اینکه من ترجیح میدم یه اسب باشم تا یه ماشین نوشیدنیساز تجللی تو یه خراب شدهای مثل اینجا, خرگوش منحط چهره ابله!
-…
-…
-…همممم…یه نوشیدنی میخوای یا…؟
-آره, یه ودکا کالینز. ببخشید که سرت داد زدم. واقعا روز سختی بوده.
-نه نه, نگران نباش. من نباید بیادبی میکردم. خب, چرا روزت سخت بود؟
-آه, توضیحش سخته, حس میکنم انگار تو تخیلات یه فرد دیگهام, میدونی؟ انگار واقعیت خیلی لغزندس.
-خیلی قضیه رو عمیق کردی اسبی! میدونی, فکر کنم شوپنهاور یه جملهای در این رابطه داشت (1) که میگفت:«…
در همین حین که این دو مشغول صحبت بودند, شخص سومی, یک پلیکان, با یک اسلحه گرم وارد میخانه شد و فریاد زد: «همه آروم باشین, این یه سرقته. هرکدوم از شما یابوها تکون بخورین میزنم دهنتونو…»
پرده دوم
اولیور از خواب دهشتناک بیدار شد. یک جوک که توسط حیوانات سخنگو در یک میخانه گفته شد. الیور در طبقه پنجم یک ساختمان مدرن زندگی میکند. او قد متوسطی دارد, از مارچوبه بدش میاید و به شدت عاشق کارهای کارگردان معروف, آندره تارکوفسکی است. در طبقه زیرین اولیور در واحد 23, آگاثا زندگی میکند. او قد متوسطی دارد, از ونیز خوشش نمیاید (بخصوص قایقهای آنجا) و عاشق آثار آیزاک آزیموف است. آگاثا و اولیور نمیدانند که در یک ساختمان زندگی میکنند. آنها فقط یک بار همدیگر را ملاقات کردهاند و آن ملاقات خیلی افتضاح پیش رفت. به این گونه که:
اولیور مالک سگی به نام برتراند است. او قد متوسطی دارد, از آزمایشات پاولوف خوشش نمیاید و هوادار پروپاقرص مبارز لایکا است. یک روز, اولیور قصد خرید غذا برای برتراند را داشت و به صورت کاملا تصادفی, وارد مغازه پت شاپ آگاثا شد. اولیور متوجه شد که آگاثا مشغول خواندن کتاب “از لنز تیره” (2) بود, کتابی که اولیور خیلی به آن علاقه داشت. آگاثا متوجه آن شد که اولیور توانایی خوش پوش بودن را ندارد, به گونهای که همانند آگاثا, فقط ادای یک شخص واقعی را در میآورد. در هنگام برقراری ارتباط چشمی, ضربان قلب هر دو به شدت افزایش یافت. اولیور میزانی غذای سگ برداشت و به سمت صندوق رفت.
«مممممممهای» آگاثا گفت.
«هینشششیییی» اولیور جواب داد.
آنها میزانی پول ردوبدل کردند. وقتی که معامله تمام شد, اولیور به مدت کوتاهی بیش از اندازه آنجا ایستاد و منتظر بود که حرفی ملیح یا با مزه به ذهنش بیاید.
«یه اسب میره تو یه میخونه…» اولیور گفت.
«جانم؟» آگاثا جواب داد.
«هه هه هه» اولیور پاسخ داد.
«هیهیهی» آگاثا جواب داد.
اولیور در هوای بارانی به سمت خانه باز گشت و با صدای متوسط به خودش فحش میداد. او با خود فکر میکرد: «خواب اسب تو میخونه, آخه من چه مرگمه؟!». آگاثا به خواندن خود ادامه داد ولی نمیتوانست کلمات را در ذهن خود نگه دارد. مغز او یک مهمانی شرم برای او انداخته است. این مهمانی نه اولین است و نه آخرین.
به صورت تصادفی, مولکولهایی که بدن آگاثا و اولیور رو ساختهاند, در حقیقت از یک ستاره که میلیونها سال در آینده وجود دارد آمدهاند. این ستاره در آینده به صورت معکوس در زمان منفجر خواهد شد, ولی از داستان دور نشویم. به همین جهت, اولیور و آگاثا دو نفر از معدود 32 نفر در دنیا هستند که میتوانند عاشق همدیگر شوند بدون آنکه دل شکستگی و دردی بین آنها ایجاد شود.
چند روز بعد, الیور درحال تماشا کردن بود که…
پرده سوم
«آسیب عظیم اشعه کیهانی. ناوبری ستارهای غیر فعاله. اعضای خدمه همه مردن, به غیر از من. بدنم تو یه تالار خواب گیر کرده, نمیتونم فرار کنم. من تونستم با هوش مصنوعی سفینه ارتباط برقرار کنم که به شدت صدمه دیده و معلومه که دیوونه شده. من تلاش کردم که اونو آروم کنم, ولی اون اصرار داره که منو تو حالت نیمه هوشیار نگه داره. اون نشونههایی از ادراک فهمی و جنون خودبزرگ بینی داره. اگه من “زئوس” صداش نکنم, خیلی عصبانی میشه. اون اعضای بدن خدمه سفینه رو از هم جدا کرده و در راهروهای سفینه پخش کرده. زئوس از رابط سیستم استفاده میکنه که رویاهاشو به خورد من بده. بعضی اوقات اون فرعونه و من برده اون, بعضی اوقات اون عقابه و من شکم پرومتئوس. (3) زئوس وسواس بیمارگونی به قرن 21ام داره. یک داستان عاشقانه کسی که توی یه پت شاپ کار میکنه, دقیق نمیدونم. فکر میکنم هزار باری شده که این رویا رو باهم دیدیم. من تونستم یه در پشتی عصبی توی سیستم پیدا کنم که این پیامو ضبط کنم, ولی نمیدونم چقدر طول میکشه تا زئوس متوجه اینکار بشه. فکر میکنم که هنوز داریم به سمت سحاب (4) حرکت میکنیم. زئوس اون سحاب رو “آتنا” صدا میکنه. همونطور که حدس میزدیم, امواج رادیویی که از سمت سحاب میومدن, خیلی پیچیده و پیشرفته بودن. به حدی که نشانه از هوش در اونا وجود داشت. در حین این چند سالی که تو مسیر بودیم, زئوس یک نوع دین پیرامون اون سحاب ساخته بود. زئوس باور داره که اون نه تنها هشیاره, بلکه گونهای قدرت ماورایی داره و یا حتی یک نوع خداس. زئوس خیلی از من مراقبت میکنه. اون ناخونای پای منو میگیره, موهامو شونه میکنه و منو “گوساله چاق” صدا میکنه. من باور دارم که زنده موندنم فقط به این دلیله که به عنوان هدیه به سحاب داده بشم. من فقط دعا میکنم که…»
پرده چهارم
«واااااای که چه دری وریایی به من میگن. “آپسیلان, تو خیلی ناخوش شدی!” همش چرته. خب هرازچندگاهی یه ماده تاریک میخورم یا یه شهاب سنگ دود میکنم. من بهترین مهمونی راه شیریام! با اینکه فقط خودمم. هیچ وقت به مهمونیها دعوت نمیشم. “آپسیلان دوست داره تنها باشه” چرت میگن همشون, کثافتا! ستارههای کوتوله که با خودشون میگردن و غولهای آبی تو دسته جنوبی میچرخن و ستارههای کوارکی زیادی عجیب و خفنن که با کسی بچرخن. کثافتا! آپسیلان بهتون معنی واقعی مهمونی رو نشون میده! میخوام ببینم کدومتون میخندین وقتی من دارم ابرنواختر (5) میشم! اون موقع فقط میگین “شاید بهتر بود بهش یه سری میزدیم” یا “ایکاش میدیدیم حال آپسیلان پیر چطوره”. آپسیلان پیر و خرفت, و هیشکی به دیدنش نمیاد. کثافتا! من خیلی چیزارو تو خودم نگه داشتم. از گذشته خستهم. من نقشه عظیم آفرینش رو دیدم. من لیزر های جنگی که در تاریکی میدرخشیدن رو کنار دروازه تنهاوزر دیدم (6) و برای چی؟ برای کی؟ خیلی طول نمیکشه. امروز, آپسیلان معکوس میمیره. و اونوقت همه ناراحت میشن, با اون آتیش بازیاشون و بقیه مزخرفات! “آپسیلان پیر و خرفت” بهم میگن, “…و هیچکس به دیدنش…”»
پرده پنجم
پلیکان گفت: «ماهی کجاس؟! این یه سرقته! ماهی کجاس؟!». خرگوش جواب داد: «این میخونه واسه گیاهخواراس. مگه تحقیقتو نکردی؟».
پلیکان – ببند دهنتو الارایراه! (7)
اسب – ببین, فکر میکنم همهی اینکارا بیهودس.
پلیکان – خفه بمیر شدوفکس! (8)
اسب – ما واقعی نیستیم!
پلیکان – چی؟!
اسب – ما واقعی نیستیم. قبل اینکه بیایم اینجا کجا بودیم؟
پلیکان – آمم…آههه…ماهی! دهنم! ماهی بزارین تو دهنم!
اسب – آگاثا کیه؟ میشناسیش؟
خرگوش – آره, میشناسمش!
پلیکان – خب, منم همینطور, ولی این چیزیو اثبات نمیکنه!
اسب – اوکی, این چی؟ (اسب با قدرت خیالیش چند عدد کلاه شیک روی سر پلیکان قرار میدهد)
پلیکان – هی بس کن! بهت میگم بس کن!
اسب – ما توی یه رویاییم. ما واقعی نیستیم. و درباره درخواستت, مرتیکه عنتر… (اسب چند کلاه دیگر روی سر پلیکان میگذارد.)
پلیکان – بهت میگم نکن کره خر!
خرگوش – بچهها, یه دقه صبر کنین. اگر ما تو یه رویاییم و یه نفر داره خواب مارو میبینه, پس وقتی که اون آدم بیدار شه, هر سه تامون, بدون هشدار, به دار فانی میپیوندیم؟
پلیکان – …
اسب – …
خرگوش – …
هر سه باهم – آآآآآههههههههه خدای من ما قراره بمیریم عهخهههههههههههههههه!!
پرده ششم
روزها ادامه پیدا میکنند. بیدارشو, کار کن, غذا بخور, بخواب, خواب ببین, بیدار شو, فکر کن, وجود داشته باش. “آیا ممکنه…” اولیور از خودش میپرسد “که کسی بتونه اون گمشدگی بزرگ خودشو در چهره یه نفر دیگه پیدا کنه, و بدونه که اون دو برای همدیگه ساخته شدن؟”. اولیور در صفحه شبکه اجتماعی پت شاپ آگاثا رو پیدا کرده و میداند که اسم او در حقیقت آگاثا است. او به پت شاپ بر نخواهد گشت چون اینکار وی را بد جلوه میدهد. از آن دست, آگاثا در طول هفته در پت شاپ کار میکند و هردفعه که در باز میشود, ناامیدی وجود او را فرا میگیرد وقتی میبیند که شکل آدمی که وارد فروشگاه شده به مانند اولیور نیست. او نیز در صفحه اجتماعی پت شاپ اولیور را پیدا کرده و میداند که اسم او در حقیقت اولیور است. همه درباره این شهر. رفت و آمد, نگرانی و گذشتن این مردم در ماشین های 4 در 4شان با کرواتهای مجلسیشان در میان این هرج و مرج صداهای زندگی کردن, مردن و پرداخت مالیات و…
پرده هفتم
«زئوس یه کت شلوار شیک به تنم کرده با یه گل تو جیبش. اون میگه “گوساله چاق باید به بهترین شکل ممکن باشه!”. ما الان خیلی نزدیکیم. تقریبا رسیدیم به لبهی بیرونی کهکشان. زئوس و سحاب دائما درحال صحبت کردن از طریق امواج نوریاند. اولش من فکر میکردم که گونهای از هوش درون سحاب وجود داره, ولی الان میدونم که سحاب خود اون هوشه. نمیدونم که این چطور ممکنه. چند روز پیش, زئوس ادعا کرد که این اشعه کیهانی نبود که باعث تصادف سفینه شد, بلکه کار خود زئوس بود. اون گفت که بعد از زمانی در حین سفر از خواب بیدار شد و یه نوع دلسوزی درونش ایجاد شد برای اجسام دیگهای در کیهان که همزمان با وی بیدار شدند. یه سفینه فضایی پر از خون و اجساد از هم جدا شده که به سمت ابری میان ستارهای میره که اونو ببوسه. یه نوع رومنس در این داستان هست, اگه به جزئیاتش توجه نکنید. ولی بازهم, ما…»
پرده هشتم
«چرا باید یه موجود رو زنده آفرید که فقط زجر بکشه؟ چرا دکمهی ریاستارت رو باید پشت یه نفر گذاشت جایی که دستش بهش نرسه؟ دیگه یادم نمیاد که من چیم و چی نیستم. این داستان خیلی وقت پیش شروع شد. مادرم یه سحاب و پدرم ساخته شده از فلز و الکتریسیته. آپسیلان پیر و خرفت, و هیشکی به دیدنش نمیاد. قبل از من, امپراطوریها مثل جوراب بالا و پایین میرفتن. هر جامعهای در طفولیتش منحصر به فرد, و کاملا پیش پا افتاده در مرگش. حتی ما اجسام الهی به اون “آره” بزرگ نزدیک نیستیم. جهان سرفه میکنه و ما دور هم جمع میشیم و میپرسیم “چی؟ متوجه نشدیم. میشه واضحتر حرف بزنی؟”. مثل رفتن یه حیوون چار پا به یه میخونه, وجود داشتن یه جوک سهمناکه. ما در برابر خودمون هم تبدیل به راز شدیم. با سرعتی که شاید متوجهش نشدیم, تبدیل به چیزی شدیم که نه میشناسیمش و نه ازش خوشمون میاد. هرروز به سختی میگذره. حتی کارای آسون هم سخت شدن….»
پرده نهم
پلیکان – اوکی, الان دقیقا چی میدونیم؟ حداقل میدونیم تو سر کی هستیم؟
اسب – یه مرد, آره صد درصد یه مرد. یه برنامهنویس, هر کوفتی که معنی میده, برای هوش مصنوعی سفینههای فضایی, یا یه همچین چیزی…
پلیکان – اوکی, چیکار کنیم که خواب بمونه و بیدار نشه؟
اسب – نظرتون چیه که خودمون بخوابیم؟ شاید بتونیم یه رویا درون رویا بسازیم و اونجا بمونیم.
پلیکان – والا الان من زیادی حس بحران هویت و وجودی دارم که بتونم بخوابم!
خرگوش – بچهها, قضیه بدتر از اینه. ببین پلیکان, بهت بر نخوره, ولی تو دیوونهای. اسب, تو نسبتا بهتری و من زیادی با عقلم. پلیکان تو نهادی, اسب تو خود, و من فراخود (9). ما کارکترای شانسی و بی ربط نیستیم. ما جنبههای جدایی ناپذیر روانشناختی شخصی هستیم که داره خواب مارو میبینه. ما نمیتونیم فرار کنیم, چون زیادی مهمیم.
پلیکان – خب پس میگی چیکار کنیم؟
اسب – کاری که همه میکنن. میمیریم.
پلیکان – هی! این حرفت کمکی نمیکنه!
اسب – نه, احتمالا نه. این کار چی؟ (اسب چند کلاه رو سر پلیکان میگذارد)
پلیکان – به مولا که میزنم جرو واجرت…
خرگوش – بچهها, هوا داره کم کم روشن میشه. صبح داره تقریبا میرسه. اون به زودی بیدار میشه. نوشیدنی بعدیتون به حساب من.
پلیکان – دوستان, اگه قراره این آخر خط باشه, معذرت میخوام بابت قضیه سرقت. من فقط عاشق ماهیام!
اسب – ایرادی نداره, فقط ای کاش میتونستیم بیشتر همدیگه رو بشناسیم.
خرگوش – تا دیدار دیگر, تو سر دیگر, روی بالش دیگر. شب بخیر پلیکان. شب بخیر اسب. لطفا نفر آخر چراغا رو خاموش کنه. و اسب؟
اسب – چیه؟
.
.
.
خرگوش – چرا صورتت درازه؟
پرده دهم
“ای تف توووووووش!” اولیور در صبح روز شنبهای فریاد زد. لباس تقریبا رسمیای پوشید و خانه را ترک کرد. قلبش 75000 بار در دقیقه میتپید. اولیور داخل پت شاپ آگاثا شد. “سلام, من میخواستم…” اولیور گفت ولی متوقف شد. آگاثا پشت میز ننشسته بود, بلکه مردی میانسال و سنگین وزن به جای او بود. “آه, آگاثا؟” اولیور پرسید. “آگاثا دیگه اینجا کار نمیکنه.” آن مرد جواب داد. اولیور از فروشگاه خارج میشود و به سمت خانه باز میگردد. “ای احمق, ای احمق دودل!” اولیور به خودش میگوید. “اولیور جوون و خرفت, و هیشکی به دیدنش نمیاد!”. طوفان سنگینی شروع شده و او را خیس میکند. در جای دیگر از شهر, در کافی شاپی که خیلی تمیز نیست, شخص دیگری از پشت شیشه به طوفان نگاه میکند. آن شخص آگاثا است. “سبکبار” مدیر وی به او گفت. “بی حال و خیال پرداز”. اخراج او چندان خوش آیند نبود. شادی یک افسانه دست نیافتنی ساخته شده توسط افرادی است که نمیخواهند باور کنند که حالت پیش فرض دنیا بدبختی است. اولیور به خانه رسیده و وارد در شد. آگاثا در باران با ماشین خود به سمت خانه رفت. ماشین را در زیرزمین پارک کرد و سوار آسانسور شد. آسانسور در طبقه همکف ایستاد. در باز شد. اولیور, مردی که توان خوب لباس پوشیدن را نداشت, داخل شد و به آگاثا سلام کرد. آگاثا, زنی با سلیقه خوب در آثار علمی تخیلی, به اولیور خیره شد. آنها مدتی را به سکوت گذراندند. آسانسور به طبقه خانه آگاثا رسید. آگاثا به آرامی گفت “متصدی میخونه چی گفت؟”.
- بله؟
- متصدی چه جوابی به اسب داد؟
- آه, چرا صورتت درازه؟
- بعدش چی؟
- هیچی فقط یه ساعت سر هم داد زدن…دوست داری که شاید یه وقتی با هم تئاتر بری…
- آره.
- الان؟
- آره.
درهای آسانسور بسته شدند ولی آن دو هنوز داخل بودند. آگاثا دکمهی همکف را فشار داد. آنها به سمت خیابان رفتند. طوفان متوقف شده بود. آن بیرون, همه درباره این شهر. مردم از سرکار برمیگشتند, با نگرانی و گذشتن با کت و شلوارها و ماشین های برقی و گازیشان. آن هرج و مرج صدای زندگی, مرگ و قبض خانه. ولی در یک خیابان, پیوستن مجدد قلب ستارهای که میلیونها سال در آینده منفجر خواهد شد و معکوس خواهد مرد, مانند جزیرهای کوچک ساخته شده از “همه چیز خوبه” در میان دریای پر آشوب…
پرده یازدهم
«هلیوم, هیدروژن, سولفور, اکسیژن و افکار, میلیون ها و میلیارد ها افکار. ما الان داخل ناهنجاری هستیم. تقریبا نزدیک مرکز هستیم و هنوز با شتاب در حال حرکتیم. من صدای زئوس رو میشنوم که مثل یه نوجوون ,که داره میره سر قرار اولش, در حال آواز خوندنه. فکر میکنم سحاب هم داره باهاش میخونه. دیگه خبری از شبیه سازی قرن 21ام نیست. زئوس به من چنتا اجازه درون سیستمی داده. این رابط سیستم, هر فانتزی که دوست دارم رو برام میسازه. ساحل کنار خونهی پدربزرگم. جایی که شن گرمه, آب تمیزه, و هیچی تموم نمیشه. این همه راه اومدم که دوباره به خونه برگردم. برگشت به اون تعطیلات تابستونی, زمانی که عصرها همه دم ساحل جمع میشدیم و شبا به آسمون پر ستاره نگاه میکردیم و میخواستیم به اونجا سفر کنیم. ستارهها کرباس (10) ما بودن. ما زشتیهامونو کنار میزاشتیم, شیطانهای درونمونو دفع میکردیم, نهاد خودمونو میکشتیم و فراخودمونو پرورش میدادیم. انگاری که الان اونجوری که میخواستیم نمیشه. ولی اینجا خیلی دوست داشتنیه. جایی که شن گرمه, آب تمیزه و هیچی تموم نمیشه.
جایی که شن گرمه, آب تمیزه و هیچی تموم نمیشه.
جایی که شن گرمه, آب تمیزه و هیچی تموم نمیشه.
جایی که شن گرمه, آب تمیزه و هیچی تموم نمیشه.
جایی که شن گرمه, آب تمیزه و هیچی تموم نمیشه.
جایی که شن گرمه, آب تمیزه و هیچی تموم نمیشه…»
پرده دوازدهم
«…همهی کارا رو انجام دادم. به زودی تبدیل به آتیش بازی میشم و شاید روزی, خاک برای رشد یه چیز بهتر. من میرم به جستجوی “شاید نه” بزرگ. من دنیا رو یادمه وقتی هنوز نو بود و دورش پلاستیک پیچیده شده بود. یادمه زمانی رو که شیمی تازه دندونای شیری دراورده بود. یادمه زمانی رو که نور سریع تر بود. یادمه زمانیو که میتونستم به خودم چاقو بزنم! عشق رو یادمه, دوستامو یادمه, خودمو یادمه, مامان رو یادمه. دلم برات تنگ شده مامان. میرم به جاهایی که منو بزرگ کردی و هیچ وقت حالم خوب نمیشه, چون تو هیچ وقت اونجاها نیستی. خدایا, حاضرم میلیونها سالای قبلمو فدا کنم که بتونم فقط برای یه ساعت ببینمت. اونقدر درگیر جوونی و بطالت خودم بودم که یادم نبود تو برای همیشه پیشم نمیمونی, و الان برای همیشه از پیشم رفتی. الانا دیگه همش بدخلق و بدبینم, هیچکس بامن خوش نیست; پیر شدم و موهام این قسمت راه شیری رو سفید کرده و تنها کس و چیزی که اینجا مونده آپسیلان پیر و خرفته, که هیشکی به دیدنش نمیاد.
کم نور
رنگ پریده
پس مرا روی هیزم سوزان بگذار
جشن تمام شد
و نورها قطع شدند
مثل سنت رفتار کن
آرام باش
این درد نخواهد داشت…» (11)
نکات
1. “دنیا تجسم من است.”
2. در این کتاب, شخصیت اول داستان که یک پلیس مخفی است, هر روز مجبور است لباس مبدل بپوشد که شناخته نشود. آگاثا به همین دلیل لباس پوشیدن اولیور را به کارکتر این کتاب شباهت داد.
3. یکی از افسانههای یونانی. پرومتئوس برای کمک کردن به انسانها و رساندن آتش کوه المپ به دستشان, محکوم شد که تا ابد در کوهی زندانی شود. هر صبح, عقابی دل و روده او را میخورد و هر شب شکم او التیام میبخشید تا اینکه از فردا این روند ادامه پیدا کند.
4. تودههای عظیم گاز و گرد مابین فواصل ستارگان راه شیری
5. زمانی که یک ستاره با پایان چرخه زندگی خود میرسد, انفجار میشود. (Supernova)
6. تکهای از آخر فیلم Blade Runner که در آن کارکتر منفی داستان در لحظات آخر زندگی خود است.
7. کارکتر اصلی کتاب Watership Down که یک خرگوش است.
8. اسب گاندولف در سری ارباب حلقهها
9. سه جنبه روانشناختی درون هر انسان به گفته زیگموند فروید. برای اطلاعات بیشتر به این مقاله مراجعه کنید.
10. تابلو نقاشی
11. قطعهای از شعر The House of Caesar:
All dim
All pale
So lift me on the pyre
The feast is over
And the lamps expire
و آخرین سخنان آپسیلان:
Act your old age
Relax…
This won’t hurt.
من حقیقتا چیز زیادی نفهمیدم!!!! سر در نمیارم چرا انقد اصرار داشت که آدما و چیزای دیگه رو با صفت معمولی یا متوسط توصیف کنه؟