حال که روبروی صفحه کامپیوتر نشستهام حس میکنم زنی هستم که در قرن 19 میلادی روبروی ماشین تایپ نشسته و دارد جزییات روزی را که داشتهاست، مینویسد؛ یا شاید هم نامهای برای شخصی که مدتهاست از او خبر ندارد. در هر صورت من اینجا هستم و مینویسم. عنوان این نوشتهها اهمیت چندانی ندارد. در ابتدا قصد داشتم با عنوان بیست و یک اشتباه بیست و یک سالگی آغاز کنم؛ اما به راستی اشتباه یعنی چه؟ آیا چیزی را که به شخص من یا شخص دیگری آسیب بزند اشتباه مینامیم؟ و ای کاش میتوانستم تمامی این کلمات و جملات را با لحن و صدای نه چندان خوب خود میخواندم! میدانی! احساس میکنم گاهی انسان احساس در خطر بودن را، به غلط، اشتباه تلقی میکند. وگرنه گاهی صرفا انجام آن کار اشتباه نبوده و نتیجه آن کار به ما این احساس را منتقل میکند که اشتباه بوده است. میدانی! مشکل از جای دیگری بود: “تصمیم”
آری! همان واژه لعنتی که اهدافمان را تعریف میکند. اکنون این سوال در ذهنم است که من آیا به تصمیماتم فکر میکنم؟ یا شما به تصمیمات خود فکر میکنید؟ عیان است که ما به اهدافی نظیر تحصیل، مهاجرت، کار و میزان در آمدمان فکر میکنیم. زمانی که میگویم تصمیم، مقصودم آن است که چقدر به تصمیمات ناخودآگاه خود فکر میکنیم؟ مانند گشودن یک درب ساده و یا صحبت کردن درباره خواستهای که دارید. تصمیماتی همین قدر ساده. به طور مثال زمانی که میخواهیم از درب خانه خارج شویم یک تصمیم است. به راستی به آن فکر میکنیم؟ حال بیشتر نگاه کنیم. اینکه با چه آدمهایی نشست و برخاست داشته باشیم تصمیم ماست. میخواهم در کنار تصمیم لغت دیگری نیز اضافه کنم: “شجاعت”
حال نه به معنای رفتن در قفس شیر! همین شجاعت گفتگو. یا شجاعت انجام دادن یا ندادن کاری!
از قلب تصمیم لغت بزرگتری نشت میکند. میدانی چیست؟ تفکر! تفکر درباره نتیجهای که قراراست رخ دهد. خب، حال اگر جملات کلیشهای و انگیزشی شدن و محال نبودن را کنار بگذاریم و نتیجه را آگاهانه بنگریم، از قضا دست سرنوشت خطا میرود و نتیجه آن نیست که میخواهیم.
سهل یا دشوار، باید با آن کنار بیاییم. حقیقتا چه اهمیتی دارد که دیگران دربارهی من یا تو چه گمانی میکنند! اما من میگویم که به طرز حائز اهمیتی مهم است! اینکه اطرافیانمان، دوستانمان و همکارانمان درباره ما چه دیدی دارند مهم است؛ حال میخواهد اهمیت آن اندک باشد یا بسیار. ممکن است بگویید فارغ از نتیجه، باید کاری که میخواهیم را انجام دهیم. اما صبر کنید! من میگویم اشتباه است. با گذشت زمان، زودرنجتر و دلنازکتر میشویم و هرچقدر امنتر قدم برداریم برای خودمان بهتر است. نمیدانم! این خط و مشی من است. شاید تو به طریق دیگری معتقد باشی.
چند روز بعد
اندکی ست به مرض”کسی مرا دوست ندارد” مبتلا شدهام. احساس میکنم که تمام اطرافیانم با من غریبهاند و وجود من برای اشخاص ملموس نیست. مانند ارواحی که در تاریکی راه میروند یا صرفا فقط حضور دارند. واژهای که این روزها مدام در سرم تکرار میشود “تغییر” است. حال تغییر است یا گریز نمیدانم. گریز از خود، اطرافیان یا هر آنچه که این روزها با آن برخورد داریم. به طرز عجیبی نوشتن برای من التیامبخش است؛ بدون توجه به رای دیگران مینویسم، گویی که قرار نیست مخاطبی اینها را بخواند. باید موضوعی را درباره خودت بدانی! درست در نقطهای که بدون در نظر گرفتن اندیشه و قضاوت دیگران شروع به زیستن کردی در آن نقطه متولد میشوی و رشد میکنی.
احساسات عجیب و دور انسانها آزار دهنده است. گویی انگار دیگر آنها را نمیشناسی و کاملا غریبه هستند و میخواهند با خنجری نامرئی به تو ضربه بزنند! دست از ضعیف بودن بردار. دفاع اولین کار واجب است. درست است که چندان هم اهمیتی ندارد حال هر چه میخواهد باشد. لیکن دست کم تو احساس بهتری در آن لحظه داری! نوعی تلاش به خود سازی. هرچند احمق است آدمی که به وقت دم سکوت کند و به وقت سکوت دم زند. انسان دشواری وظیفه است ….
به قول استاد شفیعی کدکنی که چند باری افتخار شاگردی ایشان را داشتم دیگر خسته شدهام، باقیش برای بعد. شاید هم باقی پرحرفیهایم را ضبط کنم و پادکستی برای همرهان جان آماده کنم. نمیدانم! تا چه پیش آید زین پس…
خیلی خوب بود ممنون
مچکرم از نگاه دقیق شما
سلام خوب بود موفق باشید
مچکرم از شما
زندگی سگی
یه جورایی …
متن گیرا و تاثیر گذاری بود. خیلی زیبا نوشتید.
مچکرم از نگاه شما