از دارک سولز به عنوان یکی از بهترین گیم های تاریخ یاد میشود. دارک سولز یکی از معدود فرانچایزهای بازی است که به کمک خلق یک دنیای وسیع, داستانهای مختلف و زیبایی را در اختیار گیمرها قرار داده تا با گشتوگذار در آن دنیا, این داستانها را کشف کنیم. داستانهای تراژیکی مثل افسانه آرتوریاس, شوالیههای سرزمین کاتارینا, دلسوزی سولِر برای آنددها و موضوع امروز این مقاله که داستان دلانگیز پادشاه فداکار سرزمین الیوم لویس یعنی شاه سپید میباشد, تنها قطعههایی از این پازل بزرگ و پیچیده هستند. ولی متاسفانه خیلی از هواداران و پلیرهای دارک سولز, هنوز این داستانها را پیدا نکردند. شاید دلیل آن گیر کردن پلیرها در باس فایتهای ابتدایی بازی است!
وقتی صحبت از بازی دارک سولز میشود, معمولا تنها صفتی که به ذهن آدمها میرسد کلمه “دشوار” است که از میزان سختی بازی ریشه میگیرد. ولی در حقیقت, دارک سولز را باید با صفات مختلفی وصف کرد. صفاتی مثل تراژیک, غمانگیز, حماسی, زیبا, فریبنده, بیکران, آموزنده و چندین کلمه دیگر. ولی باز هم توصیف زیبایی دنیای دارک سولز با بیان کلمات کار دشواری است. دارک سولز یه داستان نیست, بلکه یک دنیاست.
در ادامه مسیر کشف کردن جنبههای زیبای دنیای دارک سولز, امروز درباره کاراکتر دیگری به اسم شاه سپید (The Ivory King) و داستان تراژیک زندگی او میپردازیم. ولی قبل از شروع, بیایید کمی درباره ایده اصلی دارک سولز 2 صحبت کنیم.
فهرست
بخش 1: پادشاهان طلسم شده
اگر به طور حدودی داستان نسخه قبلی دارک سولز را به یاد داشته باشید, میدانید که خدایان در سرزمینی به نام لوردران حکمرانی میکردند و در مرکز این مکان, تنور و مقبره اولین شعله (Kiln Of The First Flame) قرار داشت. اولین شعله, منبع حیات اکثریت موجودات این دنیا است و گوئن نیز با قدرت این شعله اولین سلسله بزرگ این دنیا را ساخت. پس از وقایع دارک سولز 1 و باز افروختن اولین شعله توسط آندد برگزیده (کاراکتر اصلی بازی اول), ارواح زندگی, مرگ, نور و روشنایی دوباره به آتش برگشتند و پس از آن, اربابان دیگری پیدا کردند. به همین ترتیب, چرخه زندگی دگربار آغاز شد.
بعد از گذشت سالیان سال و تکرار این چرخه بوسیله آنددهای دیگر, تمدنها و پادشاهان بیشماری در همان نقطه از زمین که اولین شعله در آن ریشه کرده بود, برخاستند و سقوط کردند. امپراتوریهای بزرگی با قدرت چهار روح اعظم و اولین شعله بوجود آمدند ولی با تحلیل رفتن شعله درگیر طلسم نامیرایی شده و در آخر به انقراض رسیدند. یکی از این امپراتوریها درَنگلِیک (Drangleic) نام دارد که مکان اصلی وقایع دارک سولز 2 است. پادشاه این سرزمین وندریک (Vendrick) است که در آینده به داستان او و وقایع اصلی دارک سولز 2 میپردازیم.
تم اصلی دارک سولز 2 همین امپراتوریها هستند. شروع آنها, پیشرفت آنها و در نهایت, سقوط آنها. چرخه گریزناپذیر مرگ و زندگی و شاید, شکستن آن(؟)
ولی قبل از ادامه, بیایید با دو امپراتوری آشنا شویم. امپراتوری شمالی الیوم لویس (Eleum Loyce) و امپراتوری شرقی فوروسا (Forossa).
بخش 2: الیوم لویس و فوروسا
الیوم لویس یک سرزمین سرد در شمال درنگلیک بود که در زمانی قبل از خیزش حاکمیت وندریک, به جنگویان قدرتمند سفیدپوش و پادشاه عاقلش معروف بود. پادشاه این سرزمین به خاطر زره سفیدش به شاه سپید (The Ivory King) معروف بود که قبل از حکومت در الیوم لویس, یکی از معروفترین شوالیههای سرزمین فوروسا به حساب میآمد و اولین شخصی بود که در زمانهای نیاز به مردمانش کمک میکرد. فوروسا یک سرزمین در شرق درنگلیک بود که به جنگندگی مردمش شناخته میشد. شوالیههای فوروسا از زرههای سنگین و شمشیرهای بزرگ استفاده میکردند و حتی خدایی به نام فارام را میپرستیدند که زرههای آنها را ثنا خوانده بود (Faraam, God of War). گفته شده که بعد از سقوط امپراتوری فوروسا به دلیل جنگهای بیپایان با همسایگانش, جنگجویان و شوالیههای آن به سرزمینهای دیگر رفته و با استعداد خود, در کشورهای دیگر شناخته شدند. از این افراد میتوان به وِنگارل بیسر (Vengarl, جنگجوی قدرتمندی که در زمان سقوط فوروسا در نبردی سر خود را از دست داد, ولی بدن او به علت تشنه به خون بودن به جنگیدن ادامه داد در حالیکه سرش در جنگل متروکهای زندانی شد تا به تنهایی به سقوط فوروسا و جنگهای بیهوده زندگیاش فکر کند), لوثایان بیسپر (Shieldless Lothian, یک ژنرال بزرگجثه در ارتش فوروسا که در نبرد همتایی نداشت. او هیچوقت سپر به دست نکرد و به جایش از تبری بزرگ برای جنگ استفاده میکرد. لوثایان بعد از گذر زمان از جنگیدن با انسانها خسته شد و به سمت درنگلیک رفت تا اژدهایان را به حریف بکشد), گادرین, شوالیه آواره (Godrin, The Wandering Knight, آخرین جنگجویی بود که از شمشیر آرتوریاس در نبرد استفاده میکرد, با اینکه نام آرتوریاس در این نقطه از زمان به فراموشی سپرده شده بود) و در آخر, شاه سپید. بعد از سقوط فوروسا, شاه سپید به سمت شمال رفت و با قدرت جنگجویی و رهبری خود و کمک همراهانش از فوروسا, فرهنگ آن کشور را زنده نگه داشت و کشور بزرگ و فرهمند الیوم لویس را ساخت. او با حکمرانی قوی و قدرت روح خود, کشور را به پیشرفتهای فراوانی رساند و الیوم لویس تحت فرمانروایی او رونق یافت.
بخش 3: شاه سپید که بود؟
شاه سپید زره و کلاخود سفیدی داشت و ظاهر خود را به هیچ کسی نشان نداد. او از شمشیر بزرگی در نبرد استفاده میکرد و همانطور که قبلتر به آن اشاره شد, یکی از بزرگترین شوالیههای فوروسا بود. شاه سپید با عدالت و شجاعت بر مردمان الیوم لویس حکومت میکرد و رعیای آن سرزمین از شیوه فرمانروایی او راضی بودند. شاه سپید چندین ببر بزرگ داشت و هرکدام از این ببرها نقش خاص خود را داشتند. آوا (Aava), وظیفه محافظت از ملکه (بعدتر بیشتر به ملکه میپردازیم) و لاد و زالن (Lud and Zallen) وظیفه مهرین کشی (کشتن دلسوزانه) تبعیدشدگان الیوم لویس را داشتند. شاه سپید مردی سرافراز و بخشنده بود و با کمک روح قدرتمند خود, به پادشاه دانایی تبدیل شد.
بخش 4: خطر اول, شیوع آشوب کهن (The Old Chaos) در الیوم لویس
در عصر کهن خدایان, زمانی که اولین شعله برای اولین بار بی نور شد, جادوگر آیزالیث سعی کرد تا با قدرت روح خود شعله دیگری بسازد تا عصر خدایان به اتمام نرسد. ولی او با این کار وحشیانهترین جنبه روح خود (زندگی) را آزاد کرد. بدین ترتیب, شعله آشوب به دنیا آمد و تمامی قلمرو آیزالیث را نابود کرد. روح مردمان آن سرزمین فاسد شده و آنها تبدیل به موجوداتی به اسم شیاطین (Demons) شدند. گوئن با تمام قدرت خود با آشوب جنگید ولی شکست خورد. خدایان آیزالیث را قرنطینه کردند تا آشوب به دگر سرزمینهای لوردران شیوع پیدا نکند.
تا حدی آشوب را میتوان با اَبیس مقایسه کرد. همانطور که اَبیس ترسناکترین جنبه روح تاریکی (یا مرگ) است, آشوب نیز ترسناکترین جنبه روح روشنایی (یا زندگی) است. کسی از ریشه این دو نیروی مرگبار چیزی نمیداند, به غیر از اینکه هیچکس و هیچ چیز توانایی شکست این دو نیرو را ندارند.
بعد از گذر عصرهای متوالی, آشوب کهن در شمال درنگلیک و در جایی که سرزمین الیوم لویس قرار داشت دوباره ظاهر شد و خطر نابودی دوباره آن, ترس را به جان مردمان انداخت. کسی نمیداند که آشوب بعد از مستقر شدن شاه سپید در الیوم لویس بوجود آمد یا قبل از آن. ولی در هر صورت, شاه سپید عهد کرد که از مردمان خود در برابر آشوب محافظت کند. از همین جهت, او دیوارها و نیروهای دفاعی الیوم لویس را تقویت کرد, ولی نه بر علیه تهدیدات خارجی, بلکه دربرابر خطر بزرگی که در مرکز الیوم لویس بود. دیوارهای شهر بیشتر برای محافظت مردم دنیا بود تا ساکنان شهر. الیوم لویس به یک جعبه پاندورا تبدیل شد.
شاه سپید قصر بزرگی در مرکز شهر ساخت که دربرابر آشوب از مردمان دفاع کند. سپس فرقهای از راهبان مونث تشکیل داد که با کمک استعداد جادوگری و قدرت روح شاه سپید بر علیه آشوب بجنگند. او جوخهای از سربازان وفادار خود را به دروازه آشوب فرستاد تا با شیوع آشوب بجنگند, ولی هیچکدام از آنها برنگشتند. در قدم آخر, شاه سپید تخت پادشاهی خود را در چند قدمی دروازه آشوب گذاشت. این حرکت از روی غرور نبود. برای این بود که مادامی که نیروهای شیاطین و شعلههای آشوب به الیوم لویس حملهور شدند, اولین نیروی خط دفاعی شهر خودش باشد.
بخش 5: خطر دوم, دختران منس (Manus)
اگر داستان آرتوریاس را به یاد داشته باشید, میدانید که منس پدر تاریکی بود. بعد از شکست خوردن او به دست آندد برگزیده در دارک سولز 1, روح و احساسات وحشیانه منس شکستند و به چندین بخش تقسیم شدند. چهار قطعه از روح او که دارای چهار احساس مختلف بودند, تبدیل به چهار فرزند تاریکی شدند. نشاندرا (ملکه وندریک, شاه درنگلیک) روح خواستن و میل را به ارث برد. اِلانا (ملکه شاه غرقشده) روح خشم, نادالیا (ملکه شاه آهنین) روح تنهایی و در آخر, آلسانا (ملکه شاه سپید) روح ترس را به ارث برد. هر کدام از این فرزندان تاریکی, به قلمروهای مختلف رفته و شاه آن کشورها را اغوا کرده و قلمرو آنها را به تاریکی کشاندند, تا شاید تاریکی بر روشنایی پیروز شود (همه تمدنهای بزرگ بعد از لوردران, پادشاهانی داشتند که به کمک روح قدرتمند روشنایی, قلمرو و تمدن جدیدی را ساختند. وندریک و شاهانی که در بالا به آنها اشاره شد از این دسته افراد بودند. بعد از مرگ منس, نبرد تاریکی و روشنایی پایان نیافت, چون این چرخه جنگ بیپایان است).
اغوا شدن این شاهان به این ترتیب بود که اول این دختران منس به آنها نزدیک شده, سپس بوسیله تاریکی ذاتی خود روح قدرتمند آنها را رو به زوال کشانده و در آخر, قلمرو آنها را به تاریکی میکشانند (همانطور که نشاندرا وندریک را در تاریکی حبس و او را تو خالی کرد و سپس, درنگلیک را به تاریکی کشاند). ولی یکی از این دختران, فقط به دنبال شاهی بود که بر ترس ذاتی او غلبه کند.
آلسانا با خواهران خود فرق داشت. او قدرتمند نبود و ظاهر ترسناکی نداشت و برعکس خوهرانش, به سوی شاه خود رفت تا در امان باشد. آلسانا قطعه روح ترس منس را به ارث برده بود و برای اینکه بر ترس خود غلبه کند, به سمت الیوم لویس رفت و در آنجا حاکم قدرتمندی را پیدا کرد. آلسانا به سوی شاه سپید رفت و او را اغوا کرد, تا شاید در کنار او از ترس در امان باشد. ولی طبیعت آلسانا تاریکی است و هرکسی که به او نزدیک شود, ذات او رو به تاریکی خواهد رفت و تو خالی خواهد شد (مثل آوا, ببر شاه سپید که در اثر ارتباط با آلسانا به تاریکی آلوده شد).
بخش 6: فداکاری شاه سپید
در اینجای کار, شاه سپید در الیوم لویس, با دو خطر بزرگ روبرو بود. اولین خطر دروازه جهنم که پشت تخت پادشاهی او بود و دومین خطر ملکه او که کنارش بود. زمانی که شاه سپید حس کرد که روح او رو به زوال است, تصمیم گرفت خود را به سمت آشوب پرت کند تا از شیوع آن جلوگیری کند. قبل از رفتن, او تمامی قلمرو الیوم لویس را به همراه یک شمشیر که نام شهر روی آن حک شده بود به دست آلسانا سپرد. آن شمشیر دو تیغه داشت که یکی از آنها با عنصر تاریکی افسون شده بود و دگری با عنصر روشنایی. سپس, شاه سپید آلسانا را بدرود گفت و همراه با شوالیههای وفادارش به سمت آتش پرید.
بعد از فداکاری شاه سپید, آلسانا و ارتش وفادار به شاه عهد بستند تا الیوم لویس را تبدیل به یک قلعه یخزده و غیر قابل نفوذ کنند تا شعلههای آشوب دنیای بیرون را به نابودی نکشانند. آلسانا با جادوی خود دروازههای الیوم لویس را بست تا کسی وارد شهر نشود
.
بخش 7: ورود ما به داستان
یکی از اهداف اصلی ما جمع کردن تاجهای پادشاهان کهن این سرزمین است. دلیل آن این است که به گفته وندریک, هر کس قدرت شاهان کهن را به دست آورد, بر طلسم نامیرایی غلبه خواهد کرد. این همان طلسمی است که موجودات را از روح تهی کرده و آنها را توخالی (Hollow) میکند تا اینکه چیزی بیش از پوست و استخوان از آنها باقی نماند. بعد از به دست آوردن تاج وندریک, شاه غرق شده و شاه آهنین, ما راهی الیوم لویس میشویم تا تاج شاه سپید را پیدا کنیم. وقتی به دروازه الیوم لویس نزدیک میشویم, صدای آلسانا را میشنویم که به ما هشدار میدهد: «ای تو که به الیوم لویس نزدیک میشوی…برگرد…آشوب کهن هنوز عطش نابودی دارد…». با نادیده گرفتن هشدار آلسانا, ما وارد شهر میشویم. بعد از مدتی, به ببر بزرگی میرسیم. این ببر همان آوا است که وظیفه محافظت از ملکه را دارد. بعد از شکست دادن او, وارد قصر شده و با آلسانا ملاقات میکنیم.
بخش 8: آخرین آرزوی آلسانا
«فکر نمیکردم که آوا شکست بخورد…تو که هستی؟ این سرزمین متروکه است. آشوب کهن آن را طلسم کرده و شیاطین دهشتناکی را به دنیا آورده، و مردم از ترس از اینجا فرار کردند. تا اینکه ارباب ما، شاه سپید، آمد. ارباب عزیزم، یک پادشاه واقعی. با روح باشکوهش بود که الیوم لیوس را ساخت…و گسترش آشوب را مهار کرد. اما آشوب هیچ وقت سیر نمیشود. پس پادشاه روح خود را فدا کرد. به ناچار، شاه قدرت خود را از دست داد و در قلب آشوب فرو رفت. الیوم لویس در زمان متوقف شد و یخ زد، و شاه خود را نیز از دست داد… من اینجا ماندم تا آشوب را مهار کنم, با احترام به خواستههای اربابم, شاید روزی برگردد… اینجا چیزی باقی نمانده، به غیر از آن شعله ملعون…
من فقط یک آرزو دارم, اینکه اربابم آزاد شود از آن آشوب وصفناپذیر و درد بیپایانش. خودم قدرت کمک به او را ندارم، اما شاید کسی مثل تو…گرچه هنوز نام تو را نمی دانم غریبه، ولی آیا قدرتت را به من قرض میدهی؟”
بعد از آنکه به او جواب مثبت میدهیم:
«از تو تشکر میکنم. بگذار من راه را به سوی آشوب باز کنم. هر کاری که در توانت است برای نجات اربابم انجام بده. بسیاری از شوالیههای وفادار الیوم لویس اربابشان را به سوی آشوب دنبال کردند. اما هیچکدام برنگشتند. رعایای وظیفهشناس پادشاه منتظر ماندند تا شاه بازگردد, اما این انتظار غیر قابل تحمل بود…شوالیههای الیوم لویس در انتظار یک رهبر جدید هستند. کسی که آنها را علیه آشوب هدایت کند. این شوالیههای دوباره متولد شده, از دستورات تو پیروی خواهند کرد.»
بخش 9: نجات شاه سپید از زجر ابدی
در اینجا, ما میتوانیم تنهایی به سوی آتش برویم و با شاه سپید و سربازانش که به وسیله آشوب فاسد شدند بجنگیم (جرواجر میشیم اگه اینکارو بکنیم), یا در سراسر الیوم لیوس شوالیههایی را پیدا کنیم که هنوز هم منتظر کسی هستند تا آنها را بر علیه آشوب رهبری کند. بعد از به خدمت گرفتن آنها, به سوی دروازه آشوب میرویم و خود را به سوی شعله پرت میکنیم. شوالیههایی که به خدمت گرفتیم ما را دنبال میکنند.
وقتی به میدان جنگ میرسیم, ابتدا از چندین دروازه سربازان شاه سپید بیرون میآیند (زره آنها در تماس با آشوب سیاه شدهاند). با کمک شوالیههای خود, با آنها میجنگیم و دروازههای آنها را میبندیم تا سربازان بیشتری به جنگ با ما برنخیزند. در اینجای کار به احتمال زیاد هم سربازان شاه سپید کشته شدند و هم شوالیههای ما. در اینجاست که شاه سپید از بزرگترین دروازه پدیدار میشود. زره او سوخته شده و خاطراتی از انسانیت و گذشته خود ندارد. در راه مهار کردن آشوب, شاه سپید انسانیت و روح خود را از دست داد. اکنون وقت آن رسیده که او را از عذاب ابدیش خلاص کنیم.
شاه سپید آخرین باس فایت واقعی بازی دارک سولز 2 است (هیشکی نشاندرا رو آدم حساب نمیکنه). از همین جهت, شکست دادن او فراتر از صفت “دشوار” است. تا حدی, مبارزه با او شبیه به مبارزه با آرتوریاس است, نه به خاطر تکنیک و حتی ظاهر مشابه این دو, بلکه به خاطر طبیعت نبرد ما با آنها. ما با یک هیولا, اژدها, خدا, نیروی تاریکی یا ارباب مرگ و نابودی نمیجنگیم. هدف ما پیروزی و نجات دنیا نیست. این دنیا خیلی وقت است که نابود شده و اکنون, ما در خرابههای آن دنیا هستیم. تنها هدف ما ادای احترام به خواستههای یک دختر تنها در یک قلمرو متروکه و نجات دادن یک قهرمان فاسد است. شاه سپید و آرتوریاس مثل ما بودند. ولی در آخر, هیچ قهرمانی قهرمان باقی نمیماند.
بعد از یک جنگ سخت, شاه سپید از زجر خود خلاص شده, و شعلههای آشوب کم نور میشوند, اما فقط برای یک مدت کوتاه.
یک نکته جالب درباره این باس فایت این است که اگر دیتای بازی را با دقت تحلیل کنیم, میبینیم که شاه سپید یک دیالوگ تقریبا ناشنودنی دارد که میگوید: «من باید از تو محافظت میکردم. من را ببخش» یا «این من بودم که باید از تو محافظت میکردم, من را ببخش!». آخرین سخن شاهی سپید نیز این بود: «آل…سا…نا…»
بخش 10: سرنوشت آلسانا و الیوم لویس
بعد از شکست دادن شاه سپید, به سوی آلسانا برمیگردیم. او به ما میگوید:
«تو آخرین آرزوی مرا برآورده کردی…اکنون دیگر پشیمانی ندارم. من در میان تاریکی متولد شدم. مدتها پیش، پدرم در اعماق اَبیس هلاک شد. تاریکی او به تکههای ریزی خرد شد که یکی از آنها من بودم. چقدر ترسیده بودم…یک شئ ضعیف که از یک روح تاریکی به دنیا آمده است. احساس کردم ممکن است به سادگی ناپدید شوم… من در واقع, تجسمی از ترسهای پدرم هستم. به دنبال یک لنگر رفتم تا شاید بر ترسم غلبه کنم, و دیدم که پادشاه این سرزمین نیرومند است. او را فقط برای بهبود خودم و سرکوب کردن ترسهایم جستم…حالا، میدانم که او تمام این مدت از حقیقت من باخبر بود! من از ترس به دنیا آمدم, ولی اربابم مرا آسایش داد. بنابراین من اینجا میمانم, و وارث خواستههای اربابم میشوم. من تا ابد نگهبان شعلههای آشوب خواهم ماند. اکنون برو، روح مهربان. باشد که روزی به پایان سفر خود برسی.»
شاه سپید علیرغم طبیعت تاریک آلسانا, او را دوست داشت. او میدانست اگر آلسانا در کنارش باشد, با مرور زمان روح خود را از دست داده و توخالی میشود. ولی باز هم عاشقش بود. بعد از مرگش تمامی قلمرو خود را به او سپرد و شمشیری دو تیغ به او هدیه داد که یادآور نبرد انسان با طبیعت خود بود. مهم نیست که طبیعت تاریکی داشته باشید. مهم نیست که روح شما ترس از خود و دنیا را داشته باشد. این شمایید که هویت خود را شکل میدهید. تاریکی یا روشنایی, هر کدام از این ارواح به تنهایی خود کافی نیستند. بلکه انسان با “انسانیت” خود به روشنگری میرسد. این آخرین میراث شاه سپید برای آلسانا بود.
بعد از گذشت عصرها, نام الیوم لویس نیز فراموش میشود. تنها یادگار این شهر, شاهی است که با شجاعت خود برای مردمش جنگید, و با تمام وجود زنی را دوست داشت که باعث نابودی خودش شد.
جمله آخر خیلی منقلبم کرد!