رمان فرانکنشتاین یکی از سردمداران ژانر گوتیک ادبیات انگلیسی و اولین اثر علمی تخیلی در این سبک شناخته میشود. این رمان که نوشته ماری شلی است برای اولین بار در انگلستان در سال 1818 بدون درج نویسنده اصلی به چاپ رسید ولی در چاپهای بعدی نام ماری شلی بر روی جلد اضافه شد. ماری شلی به وسیله این داستان در تاریخ ادبیات انگلیسی و جهان نام خود را جاودانه کرد.
فهرست
درباره نویسنده
ماری شلی نویسنده رمان گوتیک فرانکنشتاین در 30 اوت 1797 در انگلستان به دنیا آمد. مادر او (ماری ولسنتکرافت) فعال معروف فمینیستی بود که زنان را دعوت به تفکر و تصمیم گیری برای خود میکرد. متاسفانه تنها یک ماه بعد از به دنیا آمدن ماری شلی مادرش از دنیا رفت و تربیت او به گردن پدر سختگیرش افتاد. پدر او (ویلیام گودوین) هم جزء نویسندگان معروفی مانند توماس پین و ویلیام بلیک بود که افکار و ایدههای رایکال نسبت به زمان خود داشتند. بزرگ شدن ماری شلی در میان این نویسندگان مشهور که صاحب سبک آوانگارد بودند در پرورش ادبی او خالی از لطف نبود. او حتی با لورد بایرون هم در ارتباط بود. خلق اثری چون فرانکنشتاین، آن هم در سن 19 سالگی میتواند هر خوانندهای را به وجد آورد.
خلاصه داستان
رابرت والتن، کاپیتان کشتیای که عازم قطب شمال بود، به صورت نامههای متوالی درباره سفر پر ماجرا و خطرناک خود برای خواهرش که در انگلستان زندگی میکرد مینوشت. زمانی که کشتی او بعد از مدتی در یخبندان صعب العبوری گیر کرده بود، رابرت والتن در یکی از نامههایش از رویارویی با ویکتور فرانکنشتاین، که با سورتمه در وسط یخبندان در حال سفر بود نوشت. فرانکنشتاین حال مساعدی نداشت و والتن برای معالجه، او را به کشتی برد. ویکتور فرانکنشتاین که دستش از دنیا کوتاه و در بستر مرگ بود، قصه غمانگیزش را برای رابرت تعریف کرد.
ویکتور قصه خود را از ابتدای زندگی خودش در جنیوا شروع میکند. زندگی او مملو از آرامش و سعادت در کنار الیزابت لاونزا (که در نسخه 1818 عموزاده و در نسخه 1831 خواهر ناتنی) و دوست صمیمیاش هنری کلروال بود. ویکتور فرانکنشتاین برای تحصیل در رشته شیمی و فلسفه طبیعی وارد دانشگاه اینگولستاد (Ingolstadt) شد. در این مقطع از زندگیش ویکتور به طرز وحشتناکی مشتاق کشف راز زندگی بود. او بعد از چند سال تحقیق متقاعد شده بود که به این راز دست نیافتنی رسیده بود و برای به اثبات رساندن آن دست به کار شد.
مسلح به دانشی که در طول این سالها جمع آوری کرده بود، ویکتور ماهها در تب و تاب خلق یک موجود زنده از اجزای بدن مردگان بود. بالاخره در خلوت آپارتمانش در یکی از این شبهای طاقتفرسا موفق شد که در این اجزای بیجان به هم وصل شده، جان بدمد. ولی وقتی که برای اولین بار به صورت هیولای خودساخته خود نگریست از ترس فرار کرد.
ویکتور که از وحشت مخلوق خود سر به خیابان زده بود، با دوست صمیمی خود یعنی هنری که برای تحصیل در دانشگاه به شهر آمده بود روبرو شد. ویکتور و هنری با هم به آپارتمان برگشتنند ولی هیچ اثری از هیولای خودساخته خود ندید. ویکتور بر اثر خستگی مفرط و عذاب وجدانش از ساخت چنین مخلوقی مریض شد.
ویکتور فرانکنشتاین مشمئز از ساخته خود، به جنیوا برگشت تا در کنار خانواده خود باشد. ولی قبل از ترک اینگلوستاد باخبر شد که برادر کوچکترش به قتل رسیده است. متاثر از این اندوه، ویکتور به سرعت به سوی خانه رفت. وقتی که از میان درختان جنگل پشت خانه پدریاش ، جایی که برادرش به قتل رسیده بود رد شد برای لحظهای با هیولای خودساخته خود روبهرو شد و فکر کرد که حتما باید کار او باشد. ولی بجای قاتل اصلی، جاستین موریتز که دخترخوانده خانواده و بسیار مهربان بود به قتل برادرش متهم شد که در نهایت برای این جرم مرتکب نشده اعدام شد. ویکتور از اینکه مخلوق دستهایش توانسته جان دو تن از اعضای خانوادهاش را از او بگیرد احساس گناه کرد.
ویکتور فرانکنشتاین برای رهایی از این احساس گناه و رفع خستگی، سالهای اخیر زندگیش به کوهستان رفت. او آنجا دوباره با مخلوق خود روبهرو شد. هیولا اعتراف کرد چون ویکتور او را از خود راند و او را در غم و اندوه تنهایی رها کرده بود برای انتقام از ویکتور برادر ویکتور را کشته است. هیولای انساننما از ویکتور خواهش میکند که برای رهایی از بند تنهایی برای او همدمی از جنس و قیافه خودش بسازد تا در کنار او به آرامش برسد.
ویکتور از ترس عاقبت کار، از ساخت هیولایی دیگر امتناع کرد ولی در نهایت راضی شد که به خواسته هیولا تن بدهد. بعد از این رویارویی ویکتور به جنیوا برگشت و برای جمع آوری اطلاعات برای ساخت هیولای ماده با هنری به انگلستان سفر کرد. هنری در اسکاتلند ماند و ویکتور برای انجام ماموریت ناخواسته خود راهی یک جزیره متروکه شد. اما در یکی از آن شبهای تاریک، ویکتور فرانکنشتاین دچار شک و تردید میشود و هر چه را ساخته بود نابود میکند. این کار او باعث خشم هیولای انساننما شد و قسم خورد که از ویکتور در شب عروسیش انتقام بگیرد.
همان شب ویکتور اجزای مرده باقی مانده را با قایقی در قعر دریاچه دور انداخت. ولی در بازگشت به ساحل جزیره گرفتار طوفان شد. صبح آن روز خود را در ساحل شهر دید. ویکتور که متهم به قتل است را دستگیر میکنند ولی او با قاطعیت ارتکاب قتل را انکار میکند. وقتی جسد مقتول را به او نشان میدهند ویکتور شکه میشود چون مقتول کسی نیست جز دوست صمیمی او هنری، و نشان دستهای هیولا بر دور گردنش نقش بسته بود. ویکتور از اینکه باعث و بانی همه این اتفاقات ناگوار است در زندان به سختی بیمار شد و تا زمان تبرئه شدنش در آنجا ماند.
ویکتور به جنیوا بازگشت و با الیزابت ازدواج کرد. از ترس اینکه هیولا در شب عروسیاش او را بکشد الیزابت را به جای امنی فرستاد تا آنجا منتظر او بماند. ویکتور در خفا منتظر آمدن مخلوق شوم ساخته دست خود نشست ولی ناگهان صدای فریاد الیزابت را شنید. هیولا الیزابت را به قتل رساند. ویکتور برای ملاقات پدرش به خانه برگشت ولی بعد از مدت کوتاهی بدلیل از دست دادن پسرش و دخترخواندهاش دق مرگ شد. ویکتور فرانکنشتاین قسم خورد که زندگی خود را صرف پیدا کردن و انتقامجویی از هیولا کند و سریع دست به کار شد.
ویکتور هیولای خود ساخته خود که به سمت شمال در یخبندانها متواری شده دنبال کرد ولی این تعقیب و گریز بر اثر شکستن یخ دریاچه زیر پای آنها ناکام ماند.
در این جای داستان است که رابرت والتن ویکتور را در آن یخبندان در حالت جسمانی نابسامان پیدا کرد و او را به کشتی خود برد.
والتن ادامه قصه اندوهناک ویکتور را در سری بعدی نامههایش که برای خواهرش میفرستاد بازگو میکند. ویکتور که سخت در آن یخبندان مریض شده بود بعد از مدت کوتاهی میمیرد. وقتی والتن بعد از چند روز به اتاقی که جسد ویکتور در آن نگهداری شده برمیگردد ناگهان با هیولای قصه روبهرو میشود که بالای جسد خالقش اشک میریزد. هیولای انساننما از تنهایی مفرطش، عذاب، نفرت و پشیمانی بیاندازه خود با والتر صحبت میکند و چون دیگر خالق او از دنیا رفته، او هم دیگر میلی به زنده ماندن ندارد. هیولا در آن یخبندان متواری میشود تا روزهای آخر زندگی خود را در آن سرمای طاقتفرسا سپری کند.
تحلیل داستان
تم اصلی داستان به اتفاق نظر خیلی از تحلیلگران این است که انسان همیشه باید مسئولیت و عواقب ساخته دست خود را بپذیرد. در این قصه شخصیت اصلی داستان به وسیله علمی که بدست آورده بود مخلوقی خارج از فرایند طبیعی ساخت که در نهایت منجر به تباهی خالق و مخلوق شد. جنجال دیگری که این رمان در زمان خود به پا کرد این بود که نویسنده موجودی را بدون اینکه زنی او را بزاید خلق کرد و این کاملا با عرف آن زمان همخوانی نداشت. جالب اینجاست که ماری شلی هم در زندگی خود بعد از سقط سه فرزند به سختی توانسته بود بچهدار شود. برهم زدن تعادل مرگ و آفرینش در این قصه که به صراحت تداخل در اسرار وجود انسان است، به گونهای که هرچه بر سر شخصیتهای اصلی داستان آمده را حق آنها میداند.
ویکتور و هیولای ساخته دست خود به نظر بعضی از تحلیلگران داپلگنگر یا همان کپی هم هستند. ویکتور و هیولا هر دو انگار آینه شوم یکدیگر هستند. رابطه آنها منعکس کننده رابطه منطق و قلب است. دکتر ویکتور فرانکنشتاین از دانش خود رنج میبرد در حالی که هیولا از فقدان همدم و به سر بردن در تنهایی کامل رنج میکشد. نویسنده هم به خوبی برای هیولا نامی انتخاب نکرده تا همه ما هیولا را به نام فرنکنشتاین بشناسیم. و این مصداق بارز شباهت این دو شخصیت است.
تم های داستان
دانش خطرناک
جستجوی دانش یکی از تمهای مهم این داستان است. ولی کسب دانش به خودی خود امری ستودنی است. زمانی دانش باعث تباهی ما میشود که از راه غیرطبیعی بدست بیاید یا با دانش خود دست به کارهایی بزنیم که موازین طبیعی جهان به هم بخورند. ویکتور در این رمان دنبال نسخه تاریک دانش بود او میخواست راز خلقت را دریابد و به نوعی خود را جای خدا بنشاند. دیگر شخصیت داستان که برای انجام ماموریت خود انگار به جنگ با طبیعت رفته، رابرت والتن است که تاوان کارش به دام افتادن کشتیاش در یخبندان بود. این اشتیاق افسار گسیخته طلب علم نه تنها ویکتور را به تباهی کشید بلکه باعث شد تمام اعضای خانواده خودش را هم از دست بدهد. تنها نکته مثبت این بود که رابرت با تحت تاثیر گرفتن از زندگی نکبت بار ویکتور از ادامه ماموریت غیرممکن خود دست کشید و به نوعی آن اشتیاق کسب علم را به هر قیمتی رها کرد.
خانواده
در این رمان به وضوح اهمیت خانواده در زندگی بشر حس میشود. خانوادههایی که در این قصه وجود دارند به نوع اغراق آمیزی ایدهآل هستند. ولی با این وجود بخش عظیمی ار دردهای قصه ناشی از عدم وجود ارتباط با خانواده و یا حتی نداشتن خانواده بود. ویکتور دانش و ساخته دست خود را سرزنش میکند که باعث شده در تنهایی و به دور از خانواده زندگی کند. هیولای انساننما به طرز دیگری از فقدان خانواده رنج میبرد. یکی خانواده دارد و نمیتواند کنار آنها باشد و یکی به کلی خانواده ندارد. درد این دو شخصیت تفاوت آنچنانی ندارد. و هیولا قتلهایی که انجام داده را همه دلیل نداشتن خانواده و همدم میداند. به نوعی میخواست با قتل هر آنکه عزیز ویکتور بود از او انتقام جوید چون هر آنچه میکشید از ویکتور بود. نقطه تلخ داستان این است که هیولا ویکتور را پدر خود میدید ولی ویکتور از او بیزار بود. این بیزاری و این بیخانمان بودن آنها منجر شد که این دو شخصیت هر آنچه در توانشان بود را برای از بین بردن دیگری به کار برند.
بیگانگی
بیگانگی اجتماعی یکی دیگر از تمهای داستان است که بصورتی بیان شده که منشا همه شرارتهایی است که در رمان اتفاق افتادهاند. هیولای انساننمای رانده شده از اجتماع، خود را فردی تنها و بیخانواده میبیند و راهی جز قتل و انتقام برای تخلیه خود نداشت. او فقط میخواست بیگانه نباشد. ولی در جوامع بشری جایی برای او نبود و سرنوشت او تنهایی و انزوا بود. او به وضوح از رانده شدنش توسط ویکتور میگوید ولی حتی انتقامجویی وضعیت اجتماعی او را بهبود نمیبخشد بلکه او را بیگانهتر میکند. و در نهایت در کوههای یخبندان ناپدید میشود.
ویکتور هم در راه کسب علم برای رسیدن به راز زندگی خود را در اتاق محبوس میکند و سالها ارتباطش با جامعه کمرنگ و کمرنگ تر میشود. انگار که بهای علم این بود که از خانواده و اجتماع دور بماند. و بعد از دست یافتن به این دانش غیر طبیعی دیگر نمیتواند جزئی از مردم باشد یا یک زندگی عادی تشکیل دهد. ویکتور بعد ساخت هیولا نه تنها او بلکه خود را هم به تنهایی محکوم کرد.
جاه طلبی
جاه طلبی کورکورانه ویکتور یکی از دلایلی است که منجر به کشته شدن همه اطرافیانش انجامید و هرچه داشت را به تلخی از دست داد. ویکتور به وضوح این جاه طلبی کورکورانه را در خود میبیند و به این صورت آن را توصیف میکند: ” اگر به انسان اجازه داده نمیشد که به این روش دنبال این جاهطلبیها برود، یونان به بردگی گرفته نمیشد، سزار کشورش را نجات میداد، قاره آمریکا کم کم کشف میشد و امپراتوری مکزیک و پرو نابود نمیشد”. از این سخنان ویکتور میتوان نتیجه گرفت که چقدر جاه طلبی او بزرگ بود که خود را با تباهی تمدنها مقایسه میکند. ویکتور خود را در راهیابی به جاه طلبی کورکورانهاش مانند شیطان میبیند. ولی جاه طلبی به تنهایی نمیتواند منشا شر باشد، چون رابرت والتن هم مانند ویکتور جاه طلب بود ولی در نهایت زمانی که جان خدمه کشتی در خطر بود از ادامه ماموریتش دست کشید. پس میتوان تنیجه گرفت که اشتباه بزرگ ویکتور قربانی کردن اطرافیانش در راه رسیدن به هدفش بود.
نقد جالبی داشت این داستان ممنون
خواهش میکنم. لطف کردید. اره تحلیل جالبی داشت.
ولی به نظر من کشته شدن ویکتور کار خیلی خوبی کرد که یک هیولای دیگه نساخت، چون باعث میشد که خالق برده خواسته های مخلوق بشه و اتفاق های بدتری بیفته. داستان خوبی بود، ممنون.
اره دقیقا هم همینطوره. ویکتور کلا هیچ جای داستان زیر بار حرف زور نرفت. همه تصمیم ها رو خودش میگرفت و همیشه فقط خودش رو سرزنش میکرد. حتی وقتی که هیولا مرتکب اون همه قتل شد، فقط خودشو سرزنش میکرد که قربان جاه طلبیهایش شده.
رمان جالبی هست… پیشنهاد میکنم فیلمش رو هم ببینین اگه کسی تا حالا ندیده… تحلیل هم مثل همیشه عالی بود👏🏻